گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

تا کی ز خطه خوف آیی به صف رجا

برگیر پا و برو زین دار ملک فنا

عمرت به باغ امل یکروزه گشت چو گل

تو چون مه دو شبه طفل جهان صفا

طفلی ز بار رضا یکره دو تا شو و بس

کانک هلال فلک طفل است و هست دو تا

بیخ امید بکن تا سر ز خطه دل

بهر نجات بر سر تا به خط رضا

راحت مجوی ز خاک زیرا بهم نبود

کام نهنگ و امان، صحن بهشت و وبا

سینه مکن به سری در راه فقر که تو

بی سر چو پیرهنی بی سینه همچو قبا

در خاک این جهان بنشین چو خاک زمین

تا هم تو بر ندهی خاکت به باد هوا

در چار میخ خودی ور نه بهر دو نفس

ده بار هاتف سر می گویدت که در آ

ملک رجا طلبی بر خوف پای بنه

کز خوف دید توان سر حد ملک رجا

مهر از جهان مطلب زانکه بر عروس چنین

باشد امید زهش در عقل عین خطا

ز آب و گیاه جهان صورت چه می نگری

تمساح خفته نگر در زیر آب و گیا

از بس که خورد هوا خون تو شب همه شب

غالب شود ز شفق خون بر مزاج هوا

در زیر حقه چرخ ار بود مهره مهر

از حقه دیده ببر کان مهره نیست بجا

عزلت به نقد وجود از روزگار بخر

ایرا خرد همه کس گوهر به نیم بها

دل کن به دست نخست کاین صورتست نه دل

بس هست بر من و تو صحرای چین و ختا

عیسی قدسی بدان رسی کزین و از آن

کاینجا زرست و درم و آنجا دمست و دوا

با عقل قاصر تو چه مه چه چنبر دف

در بزم کودک چه ارغنون چه سه تا

بند نجات که زد در پیش رخنه دل؟

آنکس که رفت برون از بند کام و هوا

از نفس امان مطلب کاینجا نداد به کس

نخل شکسته رطب دست بریده عطا

هستی خلیفه نسب بغداد قدس طلب

سایس سرای جهان چه در خورست ترا

زین پنج حس چه شوی ایمن که با همه شش؟

بد باز هم برد از خصل حریف دغا

صافی بباش و بره زین تنگنای که می

آن روز رست زدن کز درد گشت جدا

گنج گهر چه نهی چون راه کاهکشان

عالم به برگ کهی واکن چو کاهربا

کی گشت طبع حکیم از خاک سوخته خوش

کی دید تشنه عشق از آب دجله شفا

زر خاک سوخته دان کز آتش هوسش

شد همچو کوره زر دلهای ما و شما

زیر سپهر قمر سر بر نکرد گلی

کان دید روی امان یا داد بوی وفا

خس پرورست جهان وانگه رسید ازو

طوطی به ملک سخن هدهد به تاج و لوا

عنقا نفس چه زند تا در زمانه بود

هدهد به تاج نکو، طوطی به نطق سزا

دهر ار به جای غذا خونت دهد چه عجب

خود در رحم ز نخست از خونت ساخت غذا

در قلزم خطری جان با سفینه فگن

تا لاتخف دهدت سالار شرع ندا

سلطان فقر طلب کشورستان هدی

خاکی عرش نشین مکی شرع گشا

با مهر خاتم او یعنی محمد حر

چون موم مهره شده سنگ تبیر و حرا

داروی خسته دلان داد از مفرح لب

تا شده گشاده دهن ناگاه صورت لا

چون کوس دعوت او پر کرد گوش جهان

از کوه بانگ صدقت آمد به جای صدا

شاخ شریعت او طوبی علم و عمل

فرع حقیقت او طوطی حلم و حیا

وقت اشارت حق جانباز امر قدم

لیکن به وقت سخن جانبخش عقل و ذکا

در راه مرتبه اش عیسی نشسته خجل

با صدق معجزه اش موسی شکسته عصا

بشنیده دولت او از سوسمار سخن

آورده دعوت او از سنگ ریزه گوا

از بهر گرسنگان در قحط سال هدی

بنهاده خوان کرم در داده بانگ صلا

در بند دعوت او سلطان جان و خرد

در دام همت او سیمرغ جود و سخا

چون دید چشم دلش کم بیش کون و مکان

پا بر سر همه زد ننشسته از سر پا

حق داده خاتم دین بهر صلاح بدو

او داده مهر نگین بهر نجات به ما

آن شب که رفت برون زین تنگنای وحش

برداشت محمل تن زین عرصه گاه بلا

رفت از جهان نشیب تا خط عالم کل

بگذاشت از پس پشت این تیره روی فضا

از عکس جبهت او پر ماه شکل فلک

از نعل مرکب او پر زهره صحن سما

فتراک مرکب او بگرفته روح امین

او رفت گرم عنان زین سرد سیر عنا

ادهم برانده برون از شش جهات عدم

افگنده رخت وجود اندر حریم بقا

روشتگان فلک فارغ ز سیر و سکون

نورستگان زمین خالی ز نشو و نما

در کشتزار جهان گل شد به معجز او

هر قطره خون که ازو در راه گشت جدا

شکرانه قدمش در پای مرکب او

انجم فشانده گهر، گردون فکنده وطا

عیسی ز چار دری با جمله جمع رسل

پیش آمده به ادب کرده سلام ادا

بنمود چو آیینه در چشم همت او

هم بام هفت فلک هم صحن هشت سرا

خورشید با دف زر همساز زهره شده

آن برفگنده خروش وین در گرفته نوا

جبریل داده بدو از لود نوت خبر

احمد بدین سببش در راه کرده رها

تنها به مرکب جان بی هیچ واسطه ای

رفت از فضای افق تا خط ثم دنا

آمد ز پرده غیب آواز امر بدو

کای پیشوای رسل مندیش پیشتر آ

پیش اشارت حق صد سجده کرده ولیک

آنجا نبود مکان تا گفتی او که کجا

بنهاد خوان کرم در بارگاه قدم

مهمان محمد حر مهمان خداش خدا

دیدم به دیده سر ذات منزه حق

بیرون ز حد و جهت خالی ز چون و چرا

مانده به حضرت قدس از شرم بسته زبان

لا احصی از پی این گفته به جای ثنا

چندین هزار سخن با حق برانده به سر

زان ناشنیده ازو کس در خلا و ملا

آورده از در او منشور کون و مکان

توقیع کرده برو رب اهدنا و قنا

بهر شکسته دلان کرده شفاعت و حق

داده نشان که دهد رحمت به خلق جزا

هم در شب آمده باز از خلوه خانه سر

حجت نبشته قوی حاجات گشته روا

ای آب رحمت تو آتش نشان اثیر

وی تف غیر تو آیینه سوز انا

دانی که نیست مجیر از دست طایفه ای

کایند بر در تو دل پر ز بار ریا

جوقی به گاه جدل چون کاسه زود شکن

قومی به وقت سخن چون کوس یافه درا

چو آب گرم همه دمساز و وقت کرم

چو خاک خشک و خشن چو باد سرد و گزا

ایشان چو قلب شتا از طبع بسته و من

با خاطری که برد زو رشگ قلب شتا

زین ناقصان زیاد ایمن نیم نفسی

پاکا به عزت تو امنی فرست مرا

چون فیض رحمت تو کم نیست پس چه عجب

گر مستجاب شود در حضرت تو دعا