گنجور

 
فلکی شروانی

آن رخ رخشان و زلف عنبر افشانش نگر

و آن لب و دندان چون لؤلؤ و مرجانش نگر

کرد با من شرط و پیمان در وفا و دوستی

ذره ننمود از آن شرط و پیمانش نگر

در میان جان من درد فراقش دیده ای

بر دل بیچاره من داغ هجرانش نگر

دلبری کز دور دیداری ز ما دارد دریغ

با خسان و ناکسان در بوسه احسانش نگر

جرم های بی خطا و جورهای بی سبب

بر مسلمانان ز چشم نامسلمانش نگر

گر ندیدی یار کو عاشق کند قربان بعید

کیش و قربان بسته و در عید قربانش نگر

ای بتی کز دل چو پرسم کو قرارت گویدم

بسته اندر طره جعد پریشانش نگر

هر زمان ما را چنین اندر غم و خواری مگیر

وین چنین بازار عشق خویش بر جانش نگر

ور همه در دوستی زو عار داری روز عید

مدح خوانان پیش تخت شاه شروانش نگر

فخر دین خاقان اکبر کآسمان چون بیندش

گوید آن جاه و جلال و امر و فرمانش نگر

خسرو ایران منوچهر آنکه در شأنش خرد

گفت سبحان الله آن رای جهانبانش نگر

هست خاقان بزرگ او را قلب لیکن به قدر

بندگان بهتر از فغفور و خاقانش نگر

منگر آن کز کینه دشمن پار، زی او کرد قصد

روز کنون امسال خان و مان ویرانش نگر

گر همی خواهی که بتوانی نشان دادن ز عرش

یک ره آن ایوان عالیتر ز کیوانش نگر

سوی خصمان از برای بردن پیغام مرگ

هر زمانی رفتن پیکان پیکانش نگر

روز کین رایات او را بین به پیروزی روان

وآمده آیات فتح از چرخ در شانش نگر

گر ندیدی سیل باران در بهاران روز جنگ

بر کمانداران دشمن تیر بارانش نگر

زیر پای مرکبان سرهای بدخواهان ملک

همچو گوی افتاده اندر صحن میدانش نگر

آنکه عصیان جست و دست از دامن مهرش بداشت

هم به تیغ او ز خون زه بر گریبانش نگر

از برای آنکه عالم را نگهبان تیغ اوست

کردگار خلق عالم را نگهبانش نگر

دارد اندر دولت و دانش ملک حد کمال

این کمال ایمن از آسیب نقصانش نگر

گرچه دوران فلک فرخنده گشت از فر عید

فر عیدی فرخ از فرخنده دورانش نگر

مدح او را نیست پایانی و انجامی پدید

این همایون مدح بی انجام و پایانش نگر