گنجور

 
فلکی شروانی

خدبنا میزد چه رویست آنچنان آراسته

وز خیال طلعتش میدان جان آراسته

از لب چون لاله و رخسار چون گلبرگ او

لاله زار و طبع و گلزار روان آراسته

از خیالش نقش جان هر نقشبند آموخته

وز جمالش باغ دل چون پرنیان آراسته

روزگار از روی او و رأی من در عشق او

هم بهار و هم خزان در یک مکان آراسته

کرده بر خود دلبران را دعوت پیغمبری

وز دو رخ صدگونه برهان بیان آراسته

از پی معجز نمودن شکل رخسار و لبش

لاله دربار و لعل در فشان آراسته

چشمه حیوان ز ظلماتست و او بر آفتاب

چشمه ز آن خوشتر از کوچک دهان آراسته

در حجاب سایه آرایش ندارد آفتاب

وآفتاب او به مشکین سایبان آراسته

کارگاه حسن ازو چون بارگاه سلطنت

از سنان خسرو سلطان نشان آراسته

بندگان از خدمت تو نام و نان اندوخته

چاکران از نعمت تو خان و مان آراسته

تا بود جرم سپهر این بارگاه افراخته

با تو چون بوم بهشت این خاندان آراسته

لشگرت روی زمین پیموده و قلب تو را

پشت و پهلو از هزاران پهلوان آراسته

تا کواکب در قران با هم قرین گردند، باد

ملک تو صاحب قران با صد قران آراسته

آستان بوسیده گردون بارگاهت را و بخت

آستین بر بسته و این آستان آراسته