گنجور

 
فلکی شروانی

سوری که حور در وی پیرایه برگشاید

رضوان که نثارش عقد گهر گشاید

بر عزم خدمت او حورا میان ببندد

وز شرم زینت او جوزا کمر گشاید

رضوان اگر جنان را هر هشت در ببندد

زین بزم دست دولت هشتاد در گشاید

هر صبح نزهت از جان زنگی دگر زداید

هر شام عشرت از دل بندی دگر گشاید

گه نافهای تبت باد صبا شکافد

گه عقدهای بحرین ابر سحر گشاید

مطرب به وزن زیبا نقش نشاط بندد

شاعر به نظم شیرین تنگ شکر گشاید

از عکس روی هامون اندر هوای صافی

هر صبحدم تو گوئی سیمرغ پر گشاید

از جرم سنگ خارا تأثیر لطف خسرو

هر ساعتی چو کوثر صد چشمه برگشاید

دوزخ شود بهشتی هر گه زمانه در وی

بگذر اگر ز بزمی این دادگر گشاید

شاهیکه درگهش را، چرخ آستانه زیبد

عقد جلال او را گردون میانه زیبد

دست جهانی اکنون با رطل و جام بینی

در دار ملک خسرو دارالسلام بینی

اسباب ملک و ملت بر اتفاق یابی

احوال دین و دولت بر انتظام بینی

از بس که روی نیکو بینی به هر کناری

عاجز شوی ندانی کاول کدام بینی

در پیش هر که اکنون نرد نشاط بازد

بر رقعه تماشا داد تمام بینی

هر روز خال نزهت بر روی صبح یابی

هر شب شکنج شادی بر روی شام بینی

آن را که بود دایم دعوی پارسائی

اکنون مدام بر کف جام مدام بینی

یعنی که بزم خسرو خلدست بی خلافی

در خلد هر چه یابی بر حسب کام بینی

ای زاهد مزور از خود حلال داری

کاندر چنین بهشتی می را حرام بینی

هر روز بنده مانا بسته کمر شهان را

در پیش تخت خسرو کسری غلام بینی

خاقان دین منوچهر کز یاری سپهرش

در صدر مهر مسند مه پایگانه زیبد

اکنون زمین به خوبی چون آسمان نماید

عالم به وقت پیری خود را جوان نماید

گر صورت بهشت است ناممکنست بنگر

کاکنون همی ز خوبی صحرا جنان نماید

تأثیر چرخ و انجم فرق چنین جهان را

بنماید ار نماید در فر آن نماید

از بس که دست خسرو در و گهر فشاند

اطراف بارگاهش چونه بحر و کان نماید

صحرا ز حله های الوان بهر کناری

طراده از گل و مل از ارغوان نماید

در آفتاب دود عنبر فروغ مجمر

رایت گه از پرند و گه پرنیان نماید

حکمی که راند گردون در امن ملک شروان

اینک همی به خوبی آن را بیان نماید

هامون اگر ز گردون جوید ز حسن پیشی

برهان آن ز مجلس شاه جهان نماید

فرخنده شهریاری دیندار و دادگستر

گو تا زمانه باشد شاه زمانه زیبد

ای بزم شاه شروان چندان جمال داری

کاندر جمال باقی حد کمال داری

شاید که بی خلافت مثل بهشت خوانم

که حسن بی نهایت با خود مثال داری

فتوی که دادت آخر کایدون میان مردم

بازی مباح کردی باده حلال داری

بر چرخ کامکاری بدری شب طرب را

فارغ ز وصل و هجران نقص و کمال داری

گه انجم لطف را سوی شرف رسانی

گه اختر وبا را اندر وبال داری

بر اتفاق گردون نقص کمال یابی

در اختلاف گیتی بیم زوال داری

یزدان به مذهب من شبه و نظیر دارد

گر تو به هیچ مذهب شبه و همال داری

همچون مه دو هفته تائی به حسن لیکن

همچون هلال طلعت فرخنده فال داری

شاید که جمله انجم گردون کند نثارت

چون تو ز بزم خسرو زیب و جمال داری

آن آفتاب شاهان کاندر محل شاهی

شاهین قدر او را چرخ آشیانه زیبد

شاهی که پای شاهان فرسوده شد ز بندش

آزرده حلق شیران از حلقه کمندش

شد توتیای دولت خاک در سرایش

شد گوشواره گردون نعل سم سمندش

خورشید تیره ماند با خاطر منیرش

افلاک پست باشد با همت بلندش

بنگر به بارگاهش تا همچو مستمندان

شاهان نازنین را بینی نیازمندش

نام خدای بادا وآن فرشتگان هم

بر دست شیر گیرش بازوی دیو بندش

زینسان که دولت او آراست مملکت را

از حادثات گردون کمتر رسد گزندش

ایمن شدی ز دوزخ گر سجده بردی او را

آنک از بهشت باقی یزدان برون فکندش

بزمی نهاد و خوانی کز بهر چشم بد را

سازد سپهر و سوزد گه خز و گه سپندش

محبوس بین ز یزدان کز بهر چشم بد را

مشمول بین به شادی شهری به دست بندش

نواب بارگاهش میری گزیده شاید

فراش پیشگاهش شاهی یگانه زیبد

شاها همیشه دستت با جام باده بارا

وین بزم و خوان همیدون دایم نهاده بادا

فرزند پنج داری پنجاه باد و آنگه

از هر یکیت پانصد فرزند زاده بادا

چون تو سوار گردی بر مرکب مبارک

در خدمت رکابت گردون پیاده بادا

چون تو نشسته باشی بر تخت و تاج بر سر

چون بندگان به پیشت بخت ایستاده بادا

در هر چه رای داری وز هر چه کام یابی

از گشت چرخ و انجما داد تو داده بادا

هست آفت فلک را ره بسته زی در تو

بر خلق عالم این در دایم گشاده بادا

سرهای سرکشانی کز تو کشند کینه

در پای مرکبانت پست اوفتاده بادا

درگاهت از بلندی با چرخ باد همسر

بام سرای خصمت با بوم ساده بادا

از رشک این که داری پرباده جام بر کف

پر خون دل حسودت چون جام باده بادا

بعد از ثنات شاها گویم یکی غزل خوش

کز قول بوالفتوحش قول ترانه زیبد

ای زیر زلف پرچین ار تنگ چین نهاده

مه زآسمان به پیشت رخ بر زمین نهاده

یا آنکه نیست بر تو کس مهربان تر از من

با جان من فراقت بنیاد کین نهاده

در خلد کرد رضوان شکرانه بر جمالت

در حسن صد غرامت بر حور عین نهاده

در طاق ابروی تو نرگس کمان کشیده

داند ز خم کمانت جادو کمین نهاده

خوبان پاک دامن مانده بر آستانت

هر یک ز جان نثاری در آستین نهاده

چرخ آنقدر حلاوت از لعل نوشخندت

اندر شکر سرشته در انگبین نهاده

آن خال بر رخ تو گوئی که هست عمدا

از مشک نقطه نور بر یاسمین نهاده

الحق که شکر باشد با چون تو دلنوازی

بر مرکب تماشا ز اقبال زین نهاده

شاهی چنین نشسته وقتی چنین رسیده

بزمی چنین فکنده خوانی چنین نهاده

ای یادگار شاهان در ملک جاودان مان

کآن مملکت تو داری گو جاودانه زیبد