گنجور

 
۲۲۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی فرایین » پادشاهی فرایین

 

... نشینم برین تخت بر شادمان

به از بندگی توختن شست سال

برآورده رنج و فرو برده یال ...

... گهی در بروگاه بر سرکشید

به شورش گری تیر بازه ببست

چو شد غرقه پیکانش بگشاد شست ...

... یکی از دگر باز نشناختند

همی این از آن بستد و آن ازین

یکی یافت نفرین دگر آفرین ...

فردوسی
 
۲۲۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد » بخش ۴

 

... پدید آمده چاک پیراهنش

چورستم به گفتار او بنگرید

ز دیبا سراپرده برکشید ...

... سواران و مردان روز نبرد

به زر بافته جامه های بنفش

بپا اندرون کرده زرینه کفش ...

... بروهاش پرچین شد و زرد روی

ازو نامه بستد بخواننده داد

سخنها برو کرد خواننده یاد ...

فردوسی
 
۲۲۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد » بخش ۶

 

... یکی دیگر اندیشه آمد پدید

دگر روز برگاه بنشست شاه

به سر برنهاد آن کیانی کلاه ...

... به آمل پرستندگان تواند

به ساری همه بندگان تواند

چو لشکر فراوان شود بازگرد ...

... چو پروردگارش چنان آفرید

تو بر بند یزدان نیابی کلید

ازیشان نبرند رنگ و نژاد ...

... همی بود یک چند ناشاد و شاد

ز گرگان بیامد سوی راه بست

پرآژنگ رخسار و دل نادرست

فردوسی
 
۲۲۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد » بخش ۹

 

وزان جایگه برکشیدند کوس

ز بست و نشاپور شد تا به طوس

خبر یافت ماهوی سوری ز شاه ...

... پیاده شد از باره ماهوی زود

بران کهتری بندگیها فزود

همی رفت نرم از بر خاک گرم ...

... که این شاه را از نژاد کیان

سپردم تو را تا ببندی میان

نباید که بادی برو بر جهد ...

فردوسی
 
۲۲۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد » بخش ۱۱

 

... به فرزند مانی یکی کشتمند

که بارش کبست آید و برگ خون

به زودی سر خویش بینی نگون ...

... که هرگز بکشتنش نشتافتند

تو گر بنده ای خون شاهان مریز

که نفرین بود بر تو تا رستخیز

بگفت این و بنشست گریان به درد

پر از خون دل و مژه پر آب زرد

چو بنشست گریان بشد مهرنوش

پر از درد با ناله و با خروش ...

... منوچهر زان تخمه آمد پدید

شد آن بند بد را سراسر کلید

سه دیگر سیاوش ز تخم کیان

کمر بست بی آرزو در میان

به گفتار گرسیوز افراسیاب ...

... چو پرویز را گشن شد دستگاه

به بندوی و گستهم کرد آنچ کرد

نیاساید این چرخ گردان ز گرد ...

... ازیدر به پوزش بر شاه رو

چو بینی ورا بندگی ساز نو

وزان جایگه جنگ لشکر بسیچ ...

... که در جنگ شیرست بر گاه شاه

درخشان به کردار تابنده ماه

یکی یادگاری ز ساسانیان

که چون او نبندد کمر بر میان

پدر بر پدر داد و دانش پذیر ...

... پزشک خروشان به خونین سرشک

تو از بنده بندگان کمتری

به اندیشه دل مکن مهتری ...

... همه موبدان تا جهان شد سیاه

بر آیین خورشید بنشست ماه

بگفتند زین گونه با کینه جوی ...

... بیامد یکی موبد از لشکرش

چو بنشست ماهوی با راستان

چه بینید گفت اندرین داستان ...

... گر از دامن او درفشی کنند

تو را با سپاه از بنه برکنند

فردوسی
 
۲۲۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد » بخش ۱۲

 

... چو بشنید از او آسیابان سخن

نه سر دید از آن کار پیدا نه بن

شبانگاه نیران خرداد ماه ...

... بشد هر کسی روی او را بدید

گشادند بند قبای بنفش

همان افسر و طوق و زرینه کفش ...

... نه پیش از مسیح این سخن کس شنید

که بر شهریاری زند بنده ای

یکی بدنژادی و افگنده ای ...

... چه گفت آن گرانمایه دهقان مرو

که بنهفت بالای آن زادسرو

که بخشش ز کوشش بود در نهان ...

... بترسد روانش ز فرجام بد

دگر گفت اگر شاه لب را ببست

نبیند همی تاج و تخت نشست ...

... تن بدسگالت به بار اندر است

بگوید روان گر زبان بسته شد

بیاسود جان گر تنت خسته شد ...

... ببیند کنون روزگار درشت

سقف گفت ما بندگان تویم

نیایش کن پاک جان تویم ...

فردوسی
 
۲۲۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد » بخش ۱۷

 

... بکفت اندر احسنتشان زهره ام

سر بدره های کهن بسته شد

وزان بند روشن دلم خسته شد

ازین نامور نامداران شهر ...

... به نام جهانداور کردگار

چو این نامور نامه آمد به بن

ز من روی کشور شود پر سخن ...

فردوسی
 
۲۲۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۴

 

شب تیره چون چادر مشک بوی

بیفگند وخورشید بنمود روی

به درگاه شد مرزبان نزد شاه ...

... سپاهست چندان ابا ساوه شاه

که بر مور و بر پیشه بستند راه

چنان چون تو گویی همی پیش شاه ...

... کز آتش نه برگاشتی روی اسب

بفرمود تا گوش دارد بنه

کند میسره راست با میمنه ...

... کم آزار باشید و هم کم زیان

بدی را مبندید هرگز میان

چوخواهید کایزد بود یارتان ...

... که کاوس کی را بهاماوران

ببستند با لشکری بی کران

گزین کرد رستم ده و دو هزار

ز شایسته مردان گرد وسوا ر

بیاورد کاوس کی را ز بند

بران نامداران نیامد گزند ...

... برافگند برگستوان بر سمند

بفتراک بر بست پیچان کمند

جهان جوی باگوی و چوگان و تیر ...

... بیاورد پس شهریار آن درفش

که بد پیکرش اژدهافش بنفش

که در پیش رستم بدی روز جنگ ...

... سر دشمنی زیر گرد آورد

نویسد بنامه درون نام اوی

رونده شود در جهان کام اوی ...

... سپهبد برانگیخت اسب از شگفت

بنوک سنان زان سری برگرفت

همی راند تا نیزه برداشت راست ...

... به پیش سپاه تو بگذاشتم

کنون بستد ازمن سواری به راه

که دارد به سر بر ز آهن کلاه ...

... بجایی که بد گنج و پیل و سپاه

ورا دید بستود و بردش نماز

شنیده همی گفت با او به راز ...

... وگر زینهاری یکی نامجوی

ز کشور سوی شاه بنهاد روی

ور ای دون که ه بازارگانی سپاه ...

فردوسی
 
۲۲۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۵

 

... بسان همالان علف سازدت

اگر دوستی شاه بنوازدت

ور ای دون که ایدر به جنگ آمدی ...

... چو بشنید گفتارهای درشت

فرستاده ساوه بنمود پشت

بیامد بگفت آنچ دید و شنید ...

... جهاندیده و غمگساران خویش

که آمد فریبنده ای نزد من

ازان پارسی مهتر انجمن ...

... چو دیوار پیلان به پیش سپاه

فراز آوریدند و بستند راه

پس اندر غمی شد دل ساوه شاه ...

... دگر باره گردی زبان آوری

فریبنده مردی ز دشت هری

فرستاد نزدیک بهرام وگفت ...

... اگر من ز جای اندر آرم سپاه

ببندند بر مور و بر پشه راه

همان پیل بر گستوانور هزار ...

... تو را ای بد اختر که بفریفتست

فریبنده تو مگر شیفتست

تو را بر تن خویشتن مهرنیست ...

... نگوید که جز مهتر ده بدم

همه بنده بودند و من مه بدم

بدین کار ما بر نیاید دو روز ...

... بیارند با زنده پیلان و کوس

کنند آسمان را برنگ آبنوس

چو این نامور جنگ را کرد ساز ...

... سپاهش سراسر شکسته شدی

برو راه بی راه و بسته شدی

همی خواسته از یلان زینهار ...

فردوسی
 
۲۳۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۶

 

... خروشی برآمد ز ایرانیان

ببستند خون ریختن را میان

نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه ...

... زمانی برآمد پدید آمد اوی

در بسته را چون کلید آمد اوی

ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم ...

... ندید و نه کسری نوشین روان

همت شیرمردی هم اورند و بند

که هرگز به جان ت مبادا گزند

همه شهر ایران به تو زنده اند

همه پهلوانان تو را بنده اند

بتو گشت بخت بزرگی بلند ...

... همان تاب او چشم را خواب داد

پدید آمد آن پرده آبنوس

بر آسود گیتی ز آواز کوس ...

... که نگشاد روزی سواری میان

چو آن نامه بنوشت نزدیک شاه

گزین کرد گوینده ای زان سپاه ...

... وزان روی ترکان همه برهنه

برفتند بی ساز واسب و بنه

رسیدند یکسر به توران زمین ...

... ز هیتال تا پیش رود برک

به بهرام بخشید و بنوشت چک

بفرمود کان خواسته بر سپاه ...

... بدان گه که بهرام شد جنگ جوی

از ایران سوی ترک بنهاد روی

فردوسی
 
۲۳۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۷

 

... ازین ساختن پس گزیرد مرا

من آن بارگه رایکی بنده ام

دل از مهتری پاک برکنده ام ...

... بجایی که بد سوی آن تل کشید

یکی نامه بنوشت زی شهریار

ز پر موده و لشکر بی شمار ...

... وزان جایگه شد خوار و آواره شد

وزین روی خاقان در دز ببست

بانبوه و اندیشه اندر نشست ...

... ز دز گنج دینار بیرون فرست

بگیتی نخورد آنک برپای بست

اگرگنج داری ز کشور بیار ...

... نه هرگز نماید بما نیز چهر

زمهتر نه خوبست کردن فسوس

مرا هم سپه بود و هم پیل وکوس

دروغ آزمایست چرخ بلند

تودل را بگستاخی اندر مبند

پدرم آن دلیر جهاندیده مرد

که دیدی ورا روزگار نبرد

زمین سم اسب ورا بنده بود

برایش فلک نیز پوینده بود ...

... بترسم که برمن سرآید زمان

یکی بنده ای من یکی شهریار

بربنده من کی شوم زار وخوار

به جنگ ت نیایم همان بی سپاه ...

... همی خویشتن شاه گیتی شناخت

کنون پیش برترمنش بنده ای

سپهبد سری گرد و جوینده ای ...

... برین مهر و منشور یزدان گواست

که ما بندگانیم و او پادشاست

جهانجوی را نیز پاسخ نبشت ...

... غنیمت که ازلشکرش یافتی

بدان بندگی تیز بشتافتی

بدرگه فرست آنچ اندر خورست ...

... بدین نامه در نام ایشان ببر

ز رنجی که بردند یابند بر

سپاه تو را مرزبانی دهم ...

فردوسی
 
۲۳۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۹

 

ازان دشت بهرام یل بنگرید

یکی کاخ پرمایه آمد پدید

بران کاخ بنهاد بهرام روی

همان گور پیش اندرون راه جوی ...

... یلان سینه آمد پس او دوان

براسب تگاور ببسته میان

بدو گفت ایزد گشسب دلیر ...

... سپهبد یل نامبردار ما

یلان سینه درکاخ بنهاد روی

دلی پر ز اندیشه سالار جوی ...

... چنین گفت کای مهتر راست گوی

بنخچیرگاه این شگفتی چه بود

که آنکس ندید و نه هرگز شنود ...

... رسید و برآشفت برسان گرگ

ازو چیز بستد همه هرچ داشت

ببند گرانش ز ره بازگشت

به نزدیک بهرام بردش ز راه ...

... بدو گفت بهرام شاید بدن

بنیک وببد رای باید زدن

زیانی که بودش همه باز داد ...

... یکایک سرتیغ برگاشته

بیاورد وبنهاد درپیش شاه

همی کرد شاه اندر آهن نگاه ...

... بیاید به نزدیک ایرانیان

ببندند پیکار وکین را میان

برین نیز بگذشت یک روزگار ...

... نه شان پیل ماندیم زان پس نه گنج

بنوی یکی گنج بنهاد شاه

توانگر شد آشفته شد بر سپاه

کنون چاره دام او چون کنیم

که آسان سر از بند بیرون کنیم

شهنشاه راکارهاساختست ...

... مجویید ازین پس کس ازمن سخن

کزین باره ام پاسخ آمد ببن

اگر جنگ سازید یاری کنیم ...

... بدو گفت چندانک این در هوا

بماند شود بنده ای پادشا

بدو گفت کین را مپندار خرد ...

... روانش بپرد سوی آسمان

به ازبنده بودن بسال دراز

به گنج جهاندار بردن نیاز ...

... که بگشای لب را تو ای پیرگرگ

دبیر بزرگ آن زمان لب ببست

بانبوه اندیشه اندر نشست ...

... ازان نامداران آزاده خوی

مگر شاهی آسانتر از بندگیست

بدین دانش تو بباید گریست ...

... زهرگونه اندیشه ای راند نغز

بداند که شاهی به ازبندگیست

همان سرافرازی زافگندگیست

نبودند یازان بتخت کیان

همه بندگی را کمر برمیان

ببستند و زیشان بهی خواستند

همه دل بفرمانش آراستند ...

فردوسی
 
۲۳۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۱۰

 

... ازان پس کجا شد بهاماوران

ببستند پایش ببند گران

کس آهنگ این تخت شاهی نکرد ...

... نشستند بآیین و روشن روان

مرا تخت زر باید و بسته شاه

مباد این گمان ومباد این کلاه ...

... جهانگیر وبرگستوانور سوار

رهانید ازبند کاوس را

همان گیو و گودرز وهم طوس را ...

... دلاور شد از کار آن خوشنوار

برام بنشست برتخت ناز

چو فرزند قارن بشد سوفزای ...

... کجا بود درپادشاهیش پشت

وزان پس ببستند پای قباد

دلاور سواری گوی کی نژاد ...

... بروآفرین خواند گردان سپهر

ازو بند برداشت تاکار خویش

بجوید کند تیز بازار خویش

کس ازبندگان تاج هرگز نجست

وگر چند بودی نژادش درست ...

... که تامن زبهرام پورگشسب

بنودرجهان شهریاری کنم

تن خویش را یادگاری کنم ...

... همه پهلوان وهمه نامدار

همه یک بیک شاه را بنده اند

بفرمان و رایش سرافگنده اند ...

... چو بهرام گوید بران کهتران

ببندند پایش ببند گران

بدو گردیه گفت کای دیو ساز ...

... چنین گفت پس کین سرای سپنج

نیابند جویندگان جز به رنج

بفرمود تا خوان بیاراستند ...

... دلاور بسان خجسته سروش

یکی نامه بنوشت با باد و دم

سخن گفت هرگونه ازبیش و کم ...

... چو آزرمها بر زمین برزنم

همی بیخ ساسان زبن برکنم

نه آن تخمه را کرد یزدان زمین ...

... که از ما همی سر بخواهد کشید

درم را همی مهر سازد بنیز

سبک داشتن بیشتر زین چه چیز ...

... نهانی یکی مرد راخواندند

شب تیره با شاه بنشاندند

بدو گفت هرمزد فرمان گزین ...

... بزی شاد و آرام و دل ارجمند

زمانی بنخچیر تازیم اسب

زمانی نوان پیش آذر کشسب ...

... هم اندر زمان کس فرستاد تفت

چوگستهم و بندوی را کرد بند

به زندان فرستاد ناسودمند ...

... چو او شد چه سازیم بهرام را

چنان بنده خرد و بدکام را

شد آیین گشسب اندران چاره جوی ...

... نخستین زمن گشت خسته روان

مرا نزد او پای کرده ببند

فرستی مگر باشدت سودمند ...

... همی ساخت آیین گشسب این سخن

کجا شاه فرزانه افگند بن

یکی مرد بد بسته از شهر اوی

به زندان شاه اندرون چاره جوی ...

... کسی را بر شاه گیتی دمان

که همشهری من ببند اندرست

به زندان ببیم و گزند اندرست ...

... بدو گفت هر کس که اخترشناس

بنزد تو آید پذیرد سپاس

یکی پیرزن مایه دار ایدرست ...

... یکی لب بجنبان که تا هوش من

ببستر برآید زتیره تنم

وگر خسته ازخنجر دشمنم ...

... تو زاری کنی او بریزدت خون

یکی نامه بنوشت نزدیک شاه

که این را کجا خواستستم به راه ...

... چو شد خشک همسایه را خواند پیش

فراوانش بستود و بخشید چیز

بسی برمنش آفرین کرد نیز ...

... نگر تا نباشی بر شهریار

ازو بستد آن نامه مرد جوان

زرفتن پر اندیشه بودش روان

همی گفت زندان و بندگران

کشیدم بدم ناچمان و چران ...

... زمانی همی بد بره بر نژند

پس از نامه شاه بگشاد بند

چوآن نامه پهلوان را بخواند ...

... ز آیین گشسب آنک بد نامدار

ز تنگی دربار دادن ببست

ندیدش کسی نیز بامی بدست ...

... ازان پادشاهی بشد رنگ وبوی

سربندگان پرشد از درد و کین

گزیدند نفرینش بر آفرین ...

... جهان تنگ شد بر دل شاه بر

ببندوی و گستهم شد آگهی

که تیره شد آن فر شاهنشهی

همه بستگان بند برداشتند

یکی را بران کار بگماشتند ...

... بماندند بیچاره زان داوری

همی رفت گستهم و بندوی پیش

زره دار با لشکر و ساز خویش ...

... بباد افره او بیازید دست

برو بر کنید آب ایران کبست

شما را بویم اندرین پیشرو ...

... چنینست کردار چرخ بلند

دل اندر سرای سپنجی مبند

گهی گنج بینیم ازوگاه رنج ...

فردوسی
 
۲۳۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کیخسرو شصت سال بود » بخش ۲

 

... ز داد و ز بخشش نیامدش رنج

به هر شهر بنشست و بنهاد تخت

چنانچون بود خسرو نیک بخت ...

... بگسترد یاقوت بر تیره خاک

جهاندار بنشست و کاوس کی

دو شاه سرافراز و دو نیک پی ...

... به گفتار با او نگردی ز راه

بگویم که بنیاد سوگند چیست

خرد را و جان ترا پند چیست ...

... نبینم بخواب اندرون چهر اوی

یکی خط بنوشت بر پهلوی

به مشکاب بر دفتر خسروی ...

... بلا بر زمین تخت و دیهیم اوست

به کین پدر بنده را دست گیر

ببخشای بر جان کاوس پیر ...

... بدل سربسر دوستدار منید

به کین پدر بست خواهم میان

بگردانم این بد ز ایرانیان ...

... ز مادر همه مرگ را زاده ایم

همه بنده ایم ارچه آزاده ایم

چو پاسخ چنین یافت از پیلتن ...

فردوسی
 
۲۳۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کیخسرو شصت سال بود » بخش ۳

 

بگشت اندرین نیز گردان سپهر

چو از خوشه خورشید بنمود چهر

ز پهلو همه موبدانرا بخواند

سخنهای بایسته چندی براند

دو هفته در بار دادن ببست

بنوی یکی دفتر اندر شکست

بفرمود موبد به روزی دهان ...

... صد و ده سپهبد فگندند پی

سزاوار بنوشت نام گوان

چنانچون بود درخور پهلوان ...

... همه یک به یک خواندند آفرین

که ما بندگانیم و شاهی تراست

در گاو تا برج ماهی تراست ...

... به پیش فسیله کمند افگنند

سر بادپایان به بند افگنند

در گنج دینار بگشاد و گفت ...

... سبک بیژن گیو بر پای جست

میان کشتن اژدها را ببست

همه جامه برداشت وان جام زر ...

... صد از خز و دیبا و صد پرنیان

دو گلرخ به زنار بسته میان

چنین گفت کین هدیه آن را دهم ...

... ازو ماند آن انجمن در شگفت

بسی آفرین کرد و بنشست شاد

که گیتی به کیخسرو آباد باد ...

... ببر زد بدین گیو گودرز دست

میان رزم آن پهلوان را ببست

گرانمایه خوبان و آن خواسته ...

... وزان پس به گنجور فرمود شاه

که ده جام زرین بنه پیش گاه

برو ریز دینار و مشک و گهر ...

... بیازید گرگین میلاد دست

بدان راه رفتن میان راببست

پرستار و آن جامه زرنگار ...

... همان شاه بیدادگر در جهان

نکوهیده باشد بنزد مهان

به گیتی بماند از او نام بد ...

... رده برکشیدند بر بارگاه

ببستند بر پیل رویینه خم

برآمد خروشیدن گاودم ...

... چو بر پشت پیل آن شه نامور

زدی مهره بر جام و بستی کمر

نبودی بهر پادشاهی روا ...

... پس پشت شیدوش یل با درفش

زمین گشته از شیر پیکر بنفش

هزار از پس پشت آن سرفراز ...

... پس هر یک اندر دگرگون درفش

جهان گشته بد سرخ و زرد و بنفش

تو گفتی که گیتی همه زیر اوست

سر سروران زیر شمشیر اوست

چو آمد بنزدیکی تخت شاه

بسی آفرین خواند بر تاج و گاه ...

... سرش هفت همچون سر اژدها

تو گفتی ز بند آمدستی رها

بیامد بسان درختی ببار ...

... مجو ایمنی در سرای فسوس

که گه سندروسست و گاه آبنوس

ز تو نام باید که ماند بلند ...

فردوسی
 
۲۳۶

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۲

 

چو خورشید بنمود بالای خویش

نشست از بر تند بالای خویش ...

... تو گفتی بیاگند گیتی به نیل

هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش

ز تابیدن کاویانی درفش ...

... برفتند یکسر چو کوهی سیاه

گرازان و تازان بنزدیک شاه

بفرمود تا نامداران گرد ...

... بپایست با اختر کاویان

بفرمان او بست باید میان

بدو داد مهری به پیش سپاه ...

... بفرمان او بود باید همه

کجا بندها زو گشاید همه

بدو گفت مگذر ز پیمان من ...

... کشاورز گر مردم پیشه ور

کسی کو بلشکر نبندد کمر

نباید که بر وی وزد باد سرد ...

... جهانجوی با فر و با لشکرست

نداند کسی را ز ایران بنام

ازان سو نباید کشیدن لگام ...

فردوسی
 
۲۳۷

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۴

 

پس آگاهی آمد بنزد فرود

که شد روی خورشید تابان کبود ...

... هیونان وز گوسفندان گله

فسیله ببند اندر آرند نیز

نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز

همه پاک سوی سپد کوه برد

ببند اندرون سوی انبوه برد

جریره زنی بود مام فرود ...

... تو کینخواه نو باش و او شاه نو

که زیبد کز این غم بنالد پلنگ

ز دریا خروشان برآید نهنگ ...

... که اندر جهان چون سیاوش سوار

نبندد کمر نیز یک نامدار

به گردی و مردی و جنگ و نژاد ...

... ز تخم کیانی و کی منظری

کمربست باید بکین پدر

بجای آوریدن نژاد و گهر ...

... ازین سرفرازان روز نبرد

کز ایشان ندانم کسی را بنام

نیامد بر من درود و پیام ...

... ترا پیش باید بکین ساختن

کمر بر میان بستن و تاختن

بدو گفت رای تو ای شیر زن ...

... چو برخاست آوای کوس از چرم

جهان کرد چون آبنوس از میم

یکی دیده بان آمد از دیده گاه ...

... که دشت و در و کوه پر لشکرست

تو خورشید گویی ببند اندرست

ز دربند دژ تا بیابان گنگ

سپاهست و پیلان و مردان جنگ

فرود از در دژ فرو هشت بند

نگه کرد لشکر ز کوه بلند

وزان پس بیامد در دژ ببست

یکی باره تیز رو بر نشست ...

... از افراز چون کژ گردد سپهر

نه تندی بکار آید از بن نه مهر

گزیدند تیغ یکی برز کوه ...

فردوسی
 
۲۳۸

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۱۰

 

... نتابی تو با کار دیده نهنگ

برو تا در دژ ببندیم سخت

ببینیم تا چیست فرجام بخت ...

... تو هم یک سواری اگر ز آهنی

همی کوه خارا ز بن برکنی

از ایرانیان نامور سی هزار ...

... بکین پدرت اندر آید شکست

شکستی که هرگز نشایدش بست

بگردان عنان و مینداز تیر ...

فردوسی
 
۲۳۹

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۱۲

 

همی گفت و جوشن همی بست گرم

همی بر تنش بر بدرید چرم ...

... که مرغ از هوا اندر آرد بدم

که دست نیای تو پیران ببست

دو لشکر ز ترکان بهم برشکست ...

... که اسپ است خسته تو خسته نه ای

توان شد دگر بار بسته نه ای

برگیو شد بیژن شیر مرد ...

... همی گفت گفتارهای درشت

چو بیژن چنان دید بنمود پشت

برآشفت گیو از گشاد برش ...

... خرد خود از این تیزی آگاه نیست

جهان پرفراز و نشیبست و دشت

گر ایدونک زینجا بباید گذشت ...

... بپوشید بیژن بکردار گرد

بسوی سپد کوه بنهاد روی

چنانچون بود مردم جنگجوی

فردوسی
 
۲۴۰

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۱۵

 

چو خورشید تابنده بنمود چهر

خرامان برآمد بخم سپهر ...

... همی تاخت اسپ و همی زد خروش

بنزدیک دژ بیژن اندر رسید

بزخمی پی باره او برید ...

... تبه گشته از چنگ کنداوران

بدژ در شد و در ببستند زود

شد آن نامور شیر جنگی فرود ...

... همه غالیه موی و مشکین کمند

پرستنده و مادر از بن بکند

همی کند جان آن گرامی فرود ...

... کنون اندر آیند ایرانیان

به تاراج دژ پاک بسته میان

پرستندگان را اسیران کنند ...

... یکی تیغ بگرفت زان پس بدست

در خانه تازی اسپان ببست

شکمشان بدرید و ببرید پی ...

... در دژ بکندند ایرانیان

بغارت ببستند یکسر میان

چو بهرام نزدیک آن باره شد ...

... سپهبد بسوی سپدکوه شد

وزانجا بنزدیکی انبوه شد

چو آمد ببالین آن کشته زار ...

فردوسی
 
 
۱
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
۵۵۱