گنجور

 
۲۰۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۳۷

 

... سرش را ز پر مایگان برفراشت

هر آن شهرکز روم بستد قباد

چه هرمز چه کسری فرخ نژاد

نیاطوس را داد و بنوشت عهد

بران جام حنظل پراگند شهد ...

... برسم بزرگان و فرخ مهان

بدان کار بندوی بد کدخدای

جهاندیده و راد و فرخنده رای ...

... مباشید بر کار بد رهنمون

گر از زیردستان بنالد کسی

گر از لشکری رنج یابد بسی ...

فردوسی
 
۲۰۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۳۹

 

... چو خاقان ورا دید برپای جست

ببوسید و بسترد رویش بدست

بپرسید بسیارش از رنج راه ...

... بدین نیز بهرام سوگند خواست

زیان بود بر جان او بند خواست

بدو گفت خاقان به برتر خدای ...

فردوسی
 
۲۰۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۴۱

 

... بدو گفت کهتر که دوری ز کام

که بهرام یل راندانی بنام

به ایران یکی چند گه شاه بود ...

... بدو گفت خاتون که با فر اوی

سزد گر بنازیم در پر اوی

یکی آرزو زو بخواهم درست ...

... بشد تیز و بهرام یل را بدید

فراوانش بستود وکرد آفرین

که آباد بادا بتو ترک و چین ...

فردوسی
 
۲۰۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۴۵

 

... شب و روز و آرام و خواب آفرید

توانایی اوراست ما بنده ایم

همه راستیهاش گوینده ایم

یکی را دهد تاج و تخت بلند

یکی را کند بنده و مستمند

نه با اینش مهر و نه با آنش کین ...

... بران گاه جایی بپرداختش

به نزدیکی خویش بنشاختش

به فرمان او هدیه ها پیش برد ...

... چو خراد برزین شنید این سخن

نه سر دید پیمان او را نه بن

یکی ترک بد پیر نامش قلون ...

... چو بر خوان نشستی ورا خواندی

بر نامدارانش بنشاندی

پراندیشه بد مرد بسیاردان ...

... همان پیش خاقان به روز و به شب

چو رفتی همی داشتی بسته لب

چنین گفت با مهتر آن مرد پیر ...

... کجا تره گر کاسنی خواندش

تبش خواست کز مغز بنشاندش

به فرمان یزدان چوشد هفت روز ...

فردوسی
 
۲۰۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۴۶

 

... بپوشی همان پوستین سیاه

یکی کارد بستان و بنورد راه

نگه دار از آن ماه بهرام روز ...

... بگویم تو را ای زن نیک خوی

ببند اندرند این دو کسهای من

سزد گرگشاده کنی پای من

یکی مهر بستان ز خاقان مرا

چنان دان که بخشیده ای جان مرا ...

فردوسی
 
۲۰۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۴۷

 

قلون بستد آن مهر و تازان چو غرو

بیامد ز شهر کشان تا به مرو ...

... بدان تا بگویم بدین پادشا

ز مهر ورا از در بستن است

همان نیز بیمار و آبستن است

گر آگه کنی تا رسانم پیام ...

... چنین گفت بهرام کورا بگوی

که هم زان در خانه بنمای روی

بیامد قلون تا به نزدیک در

بکاف در خانه بنهاد سر

چو دیدش یکی پیر بد سست و زار ...

... همی گفتم ای خسرو انجمن

که شاخ وفا را تو از بن مکن

که از تخم ساسان اگر دختری ...

... ولیکن همانا که او این سخن

اگر بشنود سر نداند ز بن

نبود این جز از کار ایرانیان ...

... ببر در گرفت آن گرامی سرش

دهن بر بنا گوش خواهر نهاد

دو چشمش پر از خون شد و جان بداد ...

فردوسی
 
۲۰۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۵۰

 

... بگو آنک من خود جگر خسته ام

بدین سوک تا زنده ام بسته ام

به خون روی کشور بشستم ز کین ...

... بران زینهارم که گفتم سخن

بران عهد و پیمان نهادیم بن

سوی گردیه نامه ای بد جدا ...

... بدو گفت کاین نامه برخواندم

خرد رابر خویش بنشاندم

چنان کرد خاقان که شاهان کنند ...

... بدان کو بزرگست و دارد خرد

یکایک بدین آرزو بنگرد

کنون دوده را سر به سر شیونست ...

فردوسی
 
۲۰۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۵۲

 

... مگر بشکنی پشت بدخواه ما

به خوبی سخن گوی و بنوازشان

به مردانگی سر بر افرازشان ...

... زلشکر سوی ساربان شد چوباد

یکایک بنه از پس پشت کرد

بیامد نگه کرد جای نبرد ...

... بشد گردیه با سلیح گران

میان بسته برسان جنگاوران

دلاور تبرگش ندانست باز ...

... که گر زآنک گفتم ندیدی تو روی

چنان دان که این خود نگفتم ز بن

مگر نیز باز آمدم زان سخن ...

... سخنها برین گونه پیوند کن

وگر پند نپذیردت بند کن

همان را که او را بدان داشتست ...

... پس او همی تاخت ایزد گشسپ

یکی نیزه زد بر کمربند اوی

که بگسست خفتان و پیوند اوی ...

فردوسی
 
۲۰۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۵۶

 

... برین برخورم سخت سوگند نیز

فزایم برین بندها بند نیز

اگر پیچم این دل ز سوگند من ...

... به ویژه زنی کو بود رای زن

برین نیز هر چون همی بنگرم

پیام تو باید بر خواهرم ...

... ز مشک سیه سوده انقاس خواست

یکی نامه بنوشت چون بوستان

گل بوستان چون رخ دوستان ...

... نهادند بر مهر مشک سیاه

یکی نامه بنوشت گردوی نیز

بگفت اندرو پند و بسیار چیز ...

... بپیچید برنامه بر پرنیان

زن چاره گر بستد آن نامه را

شنید آن سخنهای خود کامه را ...

... پس آن نامه شوی با خط شاه

نهانی بدو داد و بنمود راه

چو آن شیر زن نامه شاه دید ...

... نهان داشت زان نامدار انجمن

چو بگشاد لب زود پیمان ببست

گرفت آن زمان دست او را بدست ...

... بکوشید بسیار با مرد مست

سر انجام گویا زبانش ببست

سپهبد به تاریکی اندر بمرد ...

... سخنهای آن کشته چندی براند

پس آن نامه شاه بنمودشان

دلیری و تندی بی فزودشان ...

فردوسی
 
۲۱۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۵۸

 

... که برگویی آن جنگ خاقانیان

ببندی کمر همچنان بر میان

بدو گفت شاها انوشه بدی ...

... که درباغ گلشن بیارای گاه

برفتند بیدار دل بندگان

ز ترک و ز رومی پرستندگان ...

... بیامد خرامان ز جای نشست

کمر بر میان بست و نیزه بدست

بشاه جهان گفت دستور باش ...

... زن آمد به نزدیک اسپ سیاه

بن نیزه را بر زمین برنهاد

ز بالا بزین اندرآمد چوباد ...

فردوسی
 
۲۱۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۶۱

 

... در گنج های کهن برگشاد

که بنهاد پیروز و فرخ قباد

جهان را ببخشید بر چار بهر ...

... به خوبی مر او را به راه آورید

کزین بگذرد بند و چاه آورید

به هرسو فرستید کارآگهان ...

... مگر به آگهی و بفرمان ما

روان بسته دارد به پیمان ما

بهر کشوری گنج آگنده هست ...

... چو درویش پیوسته بد بیش داد

از آنکس که او یار بندوی بود

به نزدیک گستهم و زنگوی بود ...

... هر آنکس که بودی و را پیش گاه

ببستی به شهر اندر آیین و راه

دگر بهره شطرنج بودی و نرد ...

... فزاینده چیز و خواننده بود

به نوبت و را پیش بنشاندی

سخنهای دیرینه برخواندی ...

فردوسی
 
۲۱۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۶۲

 

... نبود آن زمان رسم بانگ نماز

به گوش چنان پروریده بناز

یکی نام گفتی مر او را پدر ...

... همی داشت آن اختران را نگاه

نهاده بران بسته بر مهر شاه

پر اندیشه بد زان سخن شهریار ...

... بدان تا چه بد نامور شاه را

که بربست بر کهتران راه را

چو بشنید موبد بشد نزد شاه ...

... ز موبد چو بشنید خسرو سخن

بخندید و کاری نو افگند بن

دبیر پسندیده را خواند پیش ...

فردوسی
 
۲۱۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۶۶

 

... به زنجیر هفتاد شیروپلنگ

به دیبای چین اندرون بسته تنگ

پلنگان و شیران آموخته

به زنجیر زرین دهن دوخته

قلاده بزر بسته صد بود سگ

که دردشت آهو گرفتی بتگ ...

... چو روی ورا دید برپای خاست

به پرویز بنمود بالای راست

زبان کرد گویا بشیرین سخن ...

... دل و دیده گریان و خندان دو لب

کجا آن همه بند و پیوندما

کجا آن همه عهد و سوگند ما ...

... همی رفت شادی کنان سوی شهر

ببستند آذین بشهر و به راه

که شاه آمد از دشت نخچیرگاه ...

فردوسی
 
۲۱۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۶۹

 

... ز تختی که خوانی ورا طاق دیس

که بنهاد پرویز دراسپریس

سرمایه آن ز ضحاک بود ...

... پس از مرگ ما راکه خواهد ستود

چو جا ماسپ آن تخت رابنگرید

بدید از در گنج دانش کلید ...

... که کردار آن تختشان یادبود

که او را بنا شاه گشتاسپ کرد

برای و به تدبیر جاماسپ کرد ...

... همان شاه رش هر رشی زو سه رش

کزان سر بدیدی بن کشورش

بسی روز در ماه هر بامداد ...

... بر آن تخت برکس نبودی دژم

همه طاقها بود بسته ازار

ز خز و سمور از در شهریار ...

فردوسی
 
۲۱۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۷۰

 

... ز سرکش چو بشنید دربان شاه

ز رامشگر ساده بربست راه

چو رفتی به نزدیک او باربد ...

... یکی جام بر کف بر شهریار

جهاندار بستد ز کودک نبید

بلور از می سرخ شد ناپدید ...

... بیاورد جامی دگر میگسار

چو از خوب رخ بستد آن شهریار

زننده دگرگون بیاراست رود ...

... بدو گفت خسرو چه مردی بگوی

بدو گفت شاهایکی بنده ام

به آواز تو در جهان زنده ام

سراسر بگفت آنچ بود از بنه

که رفت اندر آن یک دل و یک تنه ...

فردوسی
 
۲۱۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۷۳

 

... دژم روی با زیردستان ژکان

ز هرکس همی خواسته بستدی

همی این بران آن برین بر زدی ...

... ز درگاه او هم ز گردنکشان

شهنشاه بنشست با مهتران

هر آنکس که بودند ز ایران سران ...

... چو اندیشه روشن آمد فراز

یکی نامه بنوشت نزد گراز

که از تو پسندیدم این کارکرد ...

... یکی نامه دارم بسوی گراز

تواین نامه بربند بردست راست

گر ایدون که بستاند از تو رواست

برون آمد از پیش خسرو نوند

به بازو مر آن نامه را کرد بند

بیامد چو نزدیک قیصر رسید ...

... سواری گزید ازدلیران مرد

یکی نامه بنوشت با باد و دم

که بر من چرا گشت قیصر دژم ...

... سخن گوی و دانا فرستاده ای

یکی نامه بنوشت سوی گراز

که ای بی بها ریمن دیو ساز ...

... همه سرکشی رابسیچیده اند

چواین نامه آمد بنزد گراز

پر اندیشه شد کهتر دیوساز ...

... چو هم پشت باشید با همرهان

یکی کوه کندن ز بن بر توان

سپه رفت تا خره اردشیر ...

فردوسی
 
۲۱۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۷۴

 

... نژند آن زمان شد که بیداد شد

به بیدادگر بندگان شاد شد

سخنهاش چون زاد فرخ شنید ...

... ابا شش هزار آزموده سوار

همی دارد آن بستگان را به زار

چنین گفت با زاد فرخ تخوار ...

... نماند به ایران یکی پهلوان

مگر دار دارند گر چاه وبند

نماند به ایران کسی بی گزند ...

فردوسی
 
۲۱۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شیرویه » بخش ۱

 

چو شیروی بنشست برتخت ناز

به سر برنهاد آن کیی تاج آز ...

... که قیصر به خوبی همی شاد بود

ز بیچارگان خواسته بستدی

ز نفرین به روی تو آمد بدی ...

... کشیده همه تیغ و پیراسته

ابا جوشن و خود بسته میان

همان تازی اسپان به برگستوان ...

... ز دیدار ایشان ببد شادمان

بجایی که بایست بنشاندشان

همی مهتر نامور خواندشان ...

... گلینوش بشنید و بر پای جست

همه بندها رابهم برشکست

بر شاه شد دست کرده بکش ...

... همان زان سپاه پراگندگان

پر اندیشه و تیره دل بندگان

بخواهد شدن بخت زین دودمان ...

فردوسی
 
۲۱۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شیرویه » بخش ۲

 

... نخستین بکین پدر تاختم

چو بندوی و گستهم خالان بدند

به هر کشوری بی همالان بدند ...

... نکردیم سستی به خون پدر

بریدیم بندوی را دست و پای

کجا کرد بر شاه تاریک جای ...

... نیاید کزان بر سرش بد رسد

به زندان نبد بر شما تنگ و بند

همان زخم خواری و بیم گزند ...

... وزین کرده ها سوی درمان شوی

دگر آنک گفتی ز زندان و بند

گر آمد ز ما برکسی برگزند ...

... بر آنکس کزو در جهان جزگزند

نبینی مر او را چه کمتر ز بند

دگر آنک از خواسته گفته ای

خردمندی و رای بنهفته ای

ز کس مانجستیم جز باژ و ساو ...

... شوند این گره بر تو بر بد گمان

همه بنده سیم و زرند و بس

کسی را نباشند فریادرس ...

... ز برطاس وز چین سپه راندیم

سپهبد بهر جای بنشاندیم

ببردیم بر دشمنان تاختن ...

... جز از رسم و آیین نوروز و مهر

از اسپان وز بنده خوب چهر

جز از جوشن و خود و گوپال و تیغ ...

... فراز آمد این نامور گنج من

ز بیگانگان شهرها بستدم

همه دشمنان را به هم بر زدم ...

... چو پالیز گردد ز مردم تهی

سپرغم یکایک ز بن برکنند

همه شاخ نار و بهی بشکنند ...

... به مغز اندرون باشد او را خرد

بدانم که بهرام بسته میان

ابا او یکی گشته ایرانیان ...

... بدی دور کرد آشکار و نهان

ز بد دست ضحاک تازی ببست

به مردی زچنگ زمانه نجست ...

فردوسی
 
۲۲۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اردشیر شیروی » بخش ۲

 

... که باشد پسندش بدین گونه رای

چنان برکنم بیخ او را ز بن

کزان پس نراند ز شاهی سخن ...

... که شد تیره این تخت ساسانیان

جهانجوی باید که بندد میان

توانی مگر چاره ای ساختن ...

... بیاورد زان بوم چندان سپاه

که بر مور و بر پشه بر بست راه

همی تاخت چون باد تا طیسفون ...

فردوسی
 
 
۱
۹
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳
۵۵۱