گنجور

 
فردوسی

بدان نامور تخت و جای مهی

بزرگی و دیهیم شاهنشهی

جهاندار هم داستانی نکرد

از ایران و توران برآورد گرد

چو آن دادگر شاه بیداد گشت

ز بیدادی کهتران شادگشت

بیامد فرخ زاد آزرمگان

دژم روی با زیردستان ژکان

ز هرکس همی خواسته بستدی

همی این بران آن برین بر زدی

به نفرین شد آن آفرینهای پیش

که چون گرگ بیدادگر گشت میش

بیاراست بر خویشتن رنج نو

نکرد آرزو جز همه گنج نو

چو بی‌آب و بی‌نان و بی تن شدند

ز ایران سوی شهر دشمن شدند

هر آنکس کزان بتری یافت بهر

همی دود نفرین برآمد ز شهر

یکی بی‌هنر بود نامش گراز

کزو یافتی خواب و آرام و ناز

که بودی همیشه نگهبان روم

یکی دیو سر بود بیداد و شوم

چو شد شاه با داد بیدادگر

از ایران نخست او بپیچید سر

دگر زاد فرخ که نامی بدی

به نزدیک خسرو گرامی بدی

نیارست کس رفت نزدیک شاه

همه زاد فرخ بدی بار خواه

شهنشاه را چون پرآمد قفیز

دل زاد فرخ تبه گشت نیز

یکی گشت با سالخورده گراز

ز کشور به کشور به پیوست راز

گراز سپهبد یکی نامه کرد

به قیصر و را نیز بدکامه کرد

بدو گفت برخیز و ایران بگیر

نخستین من آیم تو را دستگیر

چو آن نامه برخواند قیصر سپاه

فراز آورید از در رزمگاه

بیاورد لشکر هم آنگه ز روم

بیامد سوی مرز آباد بوم

چو آگاه شد زان سخن شهریار

همی‌داشت آن کار دشوار خوار

بدانست کان هست کار گراز

که گفته ست با قیصر رزمساز

بدان کش همی‌خواند و او چاره‌جست

همی‌داشت آن نامور شاه سست

ز پرویز ترسان بد آن بدنشان

ز درگاه او هم ز گردنکشان

شهنشاه بنشست با مهتران

هر آنکس که بودند ز ایران سران

ز اندیشه پاک دل رابشست

فراوان زهر گونه‌ای چاره جست

چو اندیشه روشن آمد فراز

یکی نامه بنوشت نزد گراز

که از تو پسندیدم این کارکرد

ستودم تو را نزد مردان مرد

ز کردارها برفزودی فریب

سر قیصر آوردی اندر نشیب

چواین نامه آرند نزدیک تو

پراندیشه کن رای تاریک تو

همی‌باش تا من بجنبم زجای

تو با لشکر خویش بگذار پای

چو زین روی و زان روی باشد سپاه

شود در سخن رای قیصر تباه

به ایران و را دستگیر آوریم

همه رومیان را اسیر آوریم

ز درگه یکی چاره گر برگزید

سخن دان و گویا چناچون سزید

بدو گفت کاین نامه اندر نهان

همی بر بکردار کارآگهان

چنان کن که رومیت بیند کسی

بره بر سخن پرسد از تو بسی

بگیرد تو را نزد قیصر برد

گرت نزد سالار لشکر برد

بپرسد تو را کز کجایی مگوی

بگویش که من کهتری چاره‌جوی

به پیمودم این رنج راه دراز

یکی نامه دارم بسوی گراز

تواین نامه بربند بردست راست

گر ایدون که بستاند از تو رواست

برون آمد از پیش خسرو نوند

به بازو مر آن نامه را کرد بند

بیامد چو نزدیک قیصر رسید

یکی مرد بطریق او را بدید

سوی قیصرش برد سر پر ز گرد

دو رخ زرد و لبها شده لاژورد

بدو گفت قیصر که خسرو کجاست

ببایدت گفتن بما راه راست

ازو خیره شد کهتر چاره جوی

ز بیمش بپاسخ دژم کرد روی

بجویید گفت این بلاجوی را

بداندیش و بدکام و بدگوی را

بجستند و آن نامه از دست اوی

گشاد آنک دانا بد و راه جوی

ازان مرز دانا سری را بجست

که آن پهلوانی بخواند درست

چو آن نامه برخواند مرد دبیر

رخ نامور شد به کردار قیر

به دل گفت کاین بد کمین گراز

دلیر آمدستم به دامش فراز

شهنشاه و لشکر چو سیصد هزار

کس از پیل جنگش نداند شمار

مرا خواست افگند در دام اوی

که تاریک بادا سرانجام اوی

و زان جایگه لشکر اندر کشید

شد آن آرزو بر دلش ناپدید

چو آگاهی آمد به سوی گراز

که آن نامور شد سوی روم باز

دلش گشت پر درد و رخساره زرد

سواری گزید ازدلیران مرد

یکی نامه بنوشت با باد و دم

که بر من چرا گشت قیصر دژم

از ایران چرا بازگشتی بگوی

مرا کردی اندر جهان چاره‌جوی

شهنشاه داند که من کردم این

دلش گردد از من پر از درد وکین

چو قیصر نگه کرد و آن نامه دید

ز لشکر گرانمایه‌ای برگزید

فرستاد تازان به نزد گراز

کزان ایزدت کرده‌بد بی نیاز

که ویران کنی تاج و گاه مرا

به آتش بسوزی سپاه مرا

کز آن نامه جز گنج دادن بباد

نیامد مرا از تو ای بد نژاد

مرا خواستی تا به خسرو دهی

که هرگز مبادت بهی و مهی

به ایران نخواهند بیگانه‌ای

نه قیصر نژادی نه فرزانه‌ای

به قیصر بسی کرد پوزش گراز

به کوشش نیامد بدامش فراز

گزین کرد خسرو پس آزاده‌ای

سخن گوی و دانا فرستاده‌ای

یکی نامه بنوشت سوی گراز

که‌ای بی بها ریمن دیو ساز

تو را چند خوانم برین بارگاه

همی دورمانی ز فرمان و راه

کنون آن سپاهی که نزد تواند

بسال و به ماه اورمزد تواند

به رای و به دل ویژه با قیصرند

نهانی به اندیشه دیگرند

برما فرست آنک پیچیده‌اند

همه سرکشی رابسیچیده‌اند

چواین نامه آمد بنزد گراز

پر اندیشه شد کهتر دیوساز

گزین کرد زان نامداران سوار

از ایران و نیران ده و دو هزار

بدان مهتران گفت یک دل شوید

سخن گفتن هرکسی مشنوید

بباشید یک چند زین روی آب

مگیرید یک سر به رفتن شتاب

چو هم پشت باشید با همرهان

یکی کوه کندن ز بن بر توان

سپه رفت تا خرهٔ اردشیر

هر آنکس که بودند برنا و پیر

کشیدند لشکر بران رودبار

بدان تا چه فرمان دهد شهریار

چو آگاه شد خسرو از کارشان

نبود آرزومند دیدارشان

بفرمود تا زاد فرخ برفت

به نزدیک آن لشکر شاه تفت

چنین بود پیغام نزد سپاه

که از پیش بودی مرا نیک خواه

چرا راه دادی که قیصر ز روم

بیاورد لشکر بدین مرز و بوم

که بود آنک از راه یزدان بگشت

ز راه و ز پیمان ما برگذشت

چو پیغام خسرو شنید آن سپاه

شد از بیم رخسار ایشان سیاه

کس آن راز پیدا نیارست کرد

بماندند با درد و رخساره زرد

پیمبر یکی بد به دل با گراز

همی‌داشت از آب وز باد راز

بیامد نهانی به نزدیکشان

برافروخت جانهای تاریکشان

مترسید گفت ای بزرگان که شاه

ندید از شما آشکارا گناه

مباشید جز یک دل و یک زبان

مگویید کز ما که شد بدگمان

وگر شد همه زیر یک چادریم

به مردی همه یاد هم دیگریم

همان چون شنیدند آواز اوی

بدانست هر مهتری راز اوی

مهان یکسر از جای برخاستند

بران هم نشان پاسخ آراستند

بر شاه شد زاد فرخ چو گرد

سخنهای ایشان همه یاد کرد

بدو گفت رو پیش ایشان بگوی

که اندر شما کیست آزار جوی

که بفریفتش قیصر شوم بخت

به گنج و سلیح و به تاج و به تخت

که نزدیک ما او گنهکار شد

هم از تاج و اورنگ بیزار شد

فرستید یک سر بدین بارگاه

کسی راکه بودست زین سرگناه

بشد زاد فرخ بگفت این سخن

رخ لشکر نو ز غم شد کهن

نیارست لب را گشود ایچ کس

پر از درد و خامش بماندند و بس

سبک زاد فرخ زبان برگشاد

همی‌کرد گفتار ناخوب یاد

کزین سان سپاهی دلیر و جوان

نبینم کس اندر میان ناتوان

شما را چرا بیم باشد ز شاه

به گیتی پراگنده دارد سپاه

بزرگی نبینم به درگاه اوی

که روشن کند اختر و ماه اوی

شما خوار دارید گفتار من

مترسید یک سر ز آزار من

به دشنام لب را گشایید باز

چه بر من چه بر شاه گردن فراز

هر آنکس که بشنید زو این سخن

بدانست کان تخت نوشد کهن

همه یکسر از جای برخاستند

به دشنام لبها بیاراستند

بشد زاد فرخ به خسرو بگفت

که لشکر همه یار گشتند و جفت

مرا بیم جانست اگر نیز شاه

فرستد به پیغام نزد سپاه

بدانست خسرو که آن کژگوی

همی آب و خون اندر آرد به جوی

ز بیم برادرش چیزی نگفت

همی‌داشت آن راستی در نهفت

که پیچیده بد رستم از شهریار

بجایی خود و تیغ زن ده هزار

دل زاده فرخ نگه داشت نیز

سپه را همه روی برگاشت نیز