گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سعدی شیرازی

حکایت شمارهٔ ۱: خواهنده مغربی در صف بزّازان حلب می‌گفت: ای ...

حکایت شمارهٔ ۲: دو امیرزاده در مصر بودند. یکی علم آموخت و دیگر ...

حکایت شمارهٔ ۳: درویشی را شنیدم که در آتش فاقه می‌سوخت و رقعه بر خرقه همی‌دوخت و تسکین خاطر مسکین را همی‌گفت:

حکایت شمارهٔ ۴: یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی صلی الله علیه و سلم فرستاد.

حکایت شمارهٔ ۵: در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که: روزی چه مایه طعام باید خوردن؟

حکایت شمارهٔ ۶: دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی. ...

حکایت شمارهٔ ۷: یکی از حکما پسر را نهی همی‌کرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند.

حکایت شمارهٔ ۸: بقالی را درمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط.

حکایت شمارهٔ ۹: جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید.

حکایت شمارهٔ ۱۰: یکی از علما خورندهٔ بسیار داشت و کفاف اندک. یکی ...

حکایت شمارهٔ ۱۱: درویشی را ضرورتی پیش آمد.

حکایت شمارهٔ ۱۲: خشکسالی در اسکندریه عنان طاقت درویش از دست رفته ...

حکایت شمارهٔ ۱۳: حاتم طایی را گفتند: از تو بزرگ همت تر در جهان دیده‌ای یا شنیده‌ای؟

حکایت شمارهٔ ۱۴: موسی علیه السلام درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده.

حکایت شمارهٔ ۱۵: اعرابیی را دیدم در حلقهٔ جوهریان بصره که حکایت ...

حکایت شمارهٔ ۱۶: یکی از عرب در بیابانی از غایت تشنگی می‌گفت:

حکایت شمارهٔ ۱۷: همچنین در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و ...

حکایت شمارهٔ ۱۸: هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان ...

حکایت شمارهٔ ۱۹: یکی از ملوک با تنی چند خاصان در شکارگاهی به ...

حکایت شمارهٔ ۲۰: گدایی هول را حکایت کنند که نعمتی وافر اندوخته بود.

حکایت شمارهٔ ۲۱: بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار.

حکایت شمارهٔ ۲۲: مالداری را شنیدم که به بخل چنان معروف بود که حاتم ...

حکایت شمارهٔ ۲۳: صیادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد. طاقت ...

حکایت شمارهٔ ۲۴: دست و پا بریده‌ای هزارپایی بکشت. صاحبدلی بر او ...

حکایت شمارهٔ ۲۵: ابلهی را دیدم سمین، خلعتی ثمین در بر و مرکبی تازی در زیر و قصبی مصری بر سر.

حکایت شمارهٔ ۲۶: دزدی گدایی را گفت: شرم نداری که دست از برای جوی سیم پیش هر لئیم دراز میکنی؟

حکایت شمارهٔ ۲۷: مشتزنی را حکایت کنند که از دهر مخالف به فغان آمده ...

حکایت شمارهٔ ۲۸: درویشی را شنیدم که به غاری در نشسته بود و در به ...