گنجور

 
سعدی

دست و پا بریده‌ای هزارپایی بکشت. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت: سبحان الله! با هزار پای که داشت چون اجلش فرا رسید از بی دست و پایی گریختن نتوانست.

چو آید ز پی دشمن جان ستان

ببندد اجل پای اسب دوان

در آن دم که دشمن پیاپی رسید

کمان کیانی نشاید کشید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode