گنجور

 
سعدی

مال‌داری را شنیدم که به بخل چنان معروف بود که حاتمِ طایی در کَرَم. ظاهرِ حالش به نعمتِ دنیا آراسته و خسَّتِ نفسِ جِبِلّی در وی همچنان مُتَمَکِّن، تا به جایی که نانی به جانی از دست ندادی و گربهٔ بوهریره را به لقمه‌ای ننواختی و سگِ اصحابِ الکَهف را استخوانی نینداختی. فی‌الجمله خانهٔ او را کس ندیدی در گشاده و سفرهٔ او را سر گشاده.

درویش به جز بوی طعامش نشنیدی

مرغ از پسِ نان خوردن او ریزه نچیدی

شنیدم که به دریای مغرب اندر راهِ مصر بر‌گرفته بود و خیالِ فرعونی در سر، حتّی اذا ادرَکَهُ الغَرَقُ، بادی مخالفِ کِشتی برآمد.

با طبعِ ملولت چه کند هر‌که نسازد؟

شرطه همه وقتی نبوَد لایقِ کَشتی

دستِ دعا برآورد و فریادِ بی‌فایده خواندن گرفت. و اذا رَکِبوا فی الفُلکِ دَعَوُ اللهَ مخلصینَ له الدّینُ.

دستِ تضرّع چه سود بندهٔ محتاج را

وقتِ دعا بر خدای وقتِ کَرَم در بغل

از زر و سیم راحتی برسان

خویشتن هم تمتّعی بر‌گیر

وآنگه این خانه کز تو خواهد ماند

خشتی از سیم و خشتی از زر گیر

آورده‌اند که در مصر اَقاربِ درویش داشت. به بقیتِ مالِ او توانگر شدند و جامه‌های کهن به مرگِ او بدریدند و خز و دِمیاطی بریدند. هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپایی روان، غلامی در پی دوان.

وه که گر مرده باز‌گردیدی

به میانِ قبیله و پیوند

ردِّ میراث سخت‌تر بودی

وارثان را ز مرگِ خویشاوند

به سابقهٔ معرفتی که میانِ ما بود آستینش گرفتم و گفتم:

بخور ای نیک‌سیرتِ سَره‌مَرد

کان نگون‌بخت گِرد کرد و نخوَرد