گنجور

 
حکیم نزاری

مرا به دیدن تو اشتیاق چندان است

که تشنه را به بیابان ، به آب حیوان است

چنان به ذکر تو مشغول خاطرم شب و روز

که ورد نام تو بالای حرز ایمان است

مگر تو یوسف گم گشته ای و من یعقوب

که کنج کلبه من بی تو بیت احزان است

ز رستخیز قیامت کسی خبر دارد

که تا به روز شبی در عذاب هجران است

اگر به چاه درم با تو در گل ستانم

وگر به باغ روم بی تو همچو زندان است

شب وصال تو بوده ست گوئیا شب قدر

ولی چو قدر بشناختم چه درمان است

به خواب زلف تو گفتم مگر توانم دید

خیال می پزم این خواب هم پریشان است

کدام خواب ،که گر بر حریر می خسبم

به زیر پهلوی من نشتر مغیلان است

مگر خود این شب یلدا به روز دانم برد

کدام یلدا کاین شب هزار چندان است

هرآن که داغ جدایی ندید پندارد

که این مفارقت از دوست کردن آسان است

چو حلقه بر در جانان زنند و بگشایند

به اعتقاد نزاری درِ بهشت آن است

اجازت است که افسرده احتراز کند

حدیث سوخته با اندرون سوزان است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode