تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم
مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم
من چو به آخرت روم رفته به داغ دوستی
داروی دوستی بود هر چه بروید از گلم
میرم و همچنان رود نام تو بر زبان من
ریزم و همچنان بود مهر تو در مفاصلم
حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو
با همه سعی اگر به خود ره ندهی چه حاصلم
باد به دست آرزو در طلب هوای دل
گر نکند معاونت دور زمان مقبلم
لایق بندگی نیم بی هنری و قیمتی
ور تو قبول میکنی با همه نقص فاضلم
مثل تو را به خون من ور بکشی به باطلم
کس نکند مطالبت زان که غلام قاتلم
کشتی من که در میان آب گرفت و غرق شد
گر بود استخوان برد باد صبا به ساحلم
سرو برفت و بوستان از نظرم به جملگی
مینرود صنوبری بیخ گرفته در دلم
فکرت من کجا رسد در طلب وصال تو
این همه یاد میرود وز تو هنوز غافلم
لشکر عشق سعدیا غارت عقل میکند
تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
تا زمانی که تو در خاطر ِ من هستی، هیچ کس در دل ِ من نگذشت. تمایلی ندارم به کس ِ دیگری فکر کنم. کسی در دنیا مثل ِ تو نیست. شاید اگر کسی مانند ِ تو بود مِهر ِ خودم را از تو می گسستم. اما چون کسی مثل تو نیست، به هیچکس فکر نمیکنم
اگر عمر ِ من تمام شود و به جهان ِ آخرت بروم و دلیل ِ مرگ ِ من، داغ ِ دوستی و محبت باشد، بعد از مرگ ِ من، هر چیزی که از خاک ِ من بروید، میتواند به عنوان ِ داروی دوستی به کار برود.
خواهم مرد و در حال ِ مرگ همچنان نام ِ تو بر زبان ِ من خواهد رفت؛ استخوانهای من از هم می گسلد و میریزد، اما همچنان مهر و عشق ِ تو در مفصل های من هست.
هرچه در عمر اندوخته بودم و حاصل ِ عمر ِ من، در طلب ِ وصال ِ تو صرف شد. همه را صرف کردم که به وصال ِ تو دست بیابم. با این همه سعی که من کردم، اگر تو من را به خود راه ندهی، در نهایت چه حاصلی برای من باقی خواهد ماند؟ حاصلی نخواهم داشت.
اگر دوران ِ مقبل (دوره و زمانه ای که من را تایید می کند) به من کمکی نکند، انگاری که آرزو در طلب ِ هوای دل، مانند ِ باد بوده است
من هنری و قیمتی ندارم و لایق بندگی و غلامی هم نیستم. اما اگر تو مرا قبول کنی، با این همه نقص که دارم، باز بسیار فاضل تلقی خواهم شد. تایید تو باعث فضل من است.
تو اگر حتی من را به باطل و به ناحق بکُشی، هیچ کس کسی مانند ِ تو را بازخواست نخواهد کرد. چون که من غلام ِ کسی ام که من را کشته است. و گویا ارباب را به سبب قتل برده ی خود محاکمه و مطالبه نمی کرده اند.
کشتی ِ من که در میانه ی راه آب گرفت و غرق شد. به کشتی دیگر امیدی نیست. مگر این که باد صبا استخوان ِ من را به ساحل ببرد
همه چیز از نظر من رفت. هم سرو و هم بوستان دیگر به چشم من نمی آید. اما هنوز که هنوز است آن صنوبری که در دل ِ من بیخ گرفته و ریشه کرده، از دل ِ من نمی رود. صنوبر استعاره از یار است.
تفکر و عقل و فکرت ِ من در طلب ِ وصال ِ تو به جایی نمی رسد و نخواهد رسید. این همه یاد می رود اما هنوز به تو نرسیده
ای سعدی! دیگر در بارهی خودت فکر نکنی که من عاقل ام. چون که لشکر ِ عشق، عقل را غارت می کند. پس فکر نکن که عقلی برای تو باقی مانده.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم
میروم و نمیرود ناقه به زیر محملم
بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی
بار دل است همچنان ور به هزار منزلم
ای که مهار میکشی صبر کن و سبک مرو
[...]
عشق تو داغ بندگی باز کشیده بر دلم
نام و نشان مقبلی شد به غم تو حاصلم
پیش دو دیده قدر من بین که میان مردمان
غیر خیال روی نو کی ننهد مقابلم
نیست عذاب خواندهای نامزد بهشتیان
[...]
عکس جمال این و آن هر چه فتاد در دلم
میرود و نمیرود روی تو از مقابلم
پرتو شمع خاوری تافت زمشرق دلم
شمع برید یک نفس همنفسان زمحفلم
بانگ جرس زهر طرف میرسدم بگوش جان
[...]
آه کزین سفر نشد جز تب و تاب حاصلم
داد ز سعد روشنم وای ز بخت مقبلم
رخت کجا کشم کزین غایله خیز منزلم
بار فراق دوستان بسکه نشسته بردلم
گفت سکینه با پدر نیست اگر چه قابلم
ماندن قتلگاه را بیش ز هر چه مایلم
لیک چه سود کز برت برد و بزد موکلم
بار فراق دوستان بسکه نشسته بردلم
معرفی آهنگهای دیگر
تا به حال ۱۴ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.