گنجور

 
جیحون یزدی

گفت سکینه با پدر نیست اگر چه قابلم

ماندن قتلگاه را بیش ز هر چه مایلم

لیک چه سود کز برت برد و بزد موکلم

بار فراق دوستان بسکه نشسته بردلم

میرود و نمیرود نافه بزیر محملم

نه سر آنکه دل کنم من ز زمین کربلا

نه دل آنکه سرکنم با تو بدشت نینوا

یارب کس بروز من هیچ مباد مبتلا

«پرده دریده هوا بارکشیده جفا

راه به پیش و دل به پس واقعه ایست مشکلم»

سلسله و غل کهن جان گزدم همی زنو

رنج سفر همی کند خرمن طاقتم درو

آه که ساربان من پر نفس است وکم شنو

«ایکه مهار میکشی صبر کن و سبک برو

کز طرفی تو میشکی وز طرفی سلاسلم »

گاه سوار گشتنم نیست جهاز و محملی

وقت پیاده بردنم نیست بساط و محفلی

زین همه بدترآنکه نی وصل ترا وسایلی

«بار بیفکند شتر چون برسد بمنزلی

بار دل است همچنان در بهزار منزلم»

چون سرت از بداختران مهر صفت به نی شود

مایه سوز و ساز من جلوه و صوت وی شود

عمر بسر رسیده ام نور ترابه پی شود

«معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود

گرچه بشخص غایبی در نظری مقابلم»

ایکه ز پاک دامنت صاحب مهد من توئی

وز سخنان جان فزا واهب شهد من توئی

داد نمیبرم بکس داور عهد من توئی

«اخر قصد من توئی غایت جهد من توئی

تا نرسم زدامنت دست امید نگسلم»

جان دو عالمت فدا بین بتن اسیر من

عسرت من مجار تو شفقت تو مجیر من

پا بکجا نهم که نی غیر تو دستگیر من

«ذکر تو از زبان من فکر تو از ضمیر من

چون برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم»

سر ز سیاه معجرم مهر نهفته در غسق

زرد رخم زگرد و خون ماه گرفته در شفق

سرخ لبم زتشنگی گشته کبود و خورده شق

گر نظری کنی کند کشته سبز من ورق

ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم

ایمه بانوان دین وی در درج لم یزل

جیحون راز عمر خود مرثیه تو ماحصل

خاصه چه توأم آورم مدح ترا بهر غزل

شیخ ادیب پارسی نیک سراید این مثل

«چون زدلم بدر رود مهر سرشته در گلم»