گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

عکس جمال این و آن هر چه فتاد در دلم

میرود و نمیرود روی تو از مقابلم

پرتو شمع خاوری تافت زمشرق دلم

شمع برید یک نفس همنفسان زمحفلم

بانگ جرس زهر طرف میرسدم بگوش جان

میشنوم صدا ولی نیست اثر زمحملم

مانده تیه حیرتم غرقه بحر کثرتم

نوح کجاست تا برد رخت بسوی ساحلم

کشته این و آن کند دعوی خونبها بحشر

من بخلاف کشتگان شکر گذار قاتلم

شوق برد مرا بسر بر سو کوی آن پسر

وه که ندیده طلعتش بر رخ دوست مایلم

گفتم بت شکسته ام از کف غیر رسته ام

آشفته طره بتی گشته چو بت حمایلم