گنجور

 
سعدی

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد

تو بیا کز اولِ شب درِ صبح باز باشد

عجب است اگر توانم که سفر کنم ز دستت

به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد

ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت

که محب صادق آن است که پاکباز باشد

به کرشمهٔ عنایت نگهی به سوی ما کن

که دعای دردمندان ز سرِ نیاز باشد

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم

به کدام دوست گویم که محل راز باشد

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی

تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد

نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم

که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی

که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران

اگر از بلا بترسی قدم مَجاز باشد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل ۱۹۴ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل ۱۹۴ به خوانش مهدی سروری
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۱۹۴ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
میلی

ز نیازمندی من،‌ گرش احتراز باشد

نکنم ازو شکایت، که گناه ناز باشد

به دل پر از شکایت، سر حرف باز کردم

تو مدار گوش با من، که سخن دراز باشد

ز گلی فتاده گویا، به دل تو خارخاری

[...]

نیر تبریزی

نسزد چنین جمالی به حجاب ناز باشد

درِ دولت است بگذار همیشه باز باشد

اگرش ببینی ای دل گله‌های زلف او را

برِ او مگوی ترسم که سخن دراز باشد

سر و عقل و جان و دینم همه پاک بردی و غم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه