گنجور

 
سعدی

عشق در دل ماند و یار از دست رفت

دوستان دستی، که کار از دست رفت

ای عجب گر من رسم در کام دل

کی رسم چون روزگار از دست رفت؟

بخت و رای و زور و زر بودم دریغ

کاندر این غم هر چهار از دست رفت

عشق و سودا و هوس در سر بماند

صبر و آرام و قرار از دست رفت

گر من از پای اندرآیم گو درآی

بهتر از من صد هزار از دست رفت

بیم جان کاین بار خونم می‌خورد

ور نه این دل چند بار از دست رفت

مرکب سودا جهانیدن چه سود؟

چون زمام اختیار از دست رفت

سعدیا با یار عشق آسان بود

عشق باز اکنون که یار از دست رفت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل ۱۳۸ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل ۱۳۸ به خوانش فاطمه زندی
همهٔ خوانش‌هاautorenew
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سنایی

زینهاد این یادگار از دست رفت

در غم تو روزگار از دست رفت

چون مرا دل بود با او برقرار

دل شد و با دل قرار از دست رفت

سیم و زر بودی مرا و صبر و هوش

[...]

سحاب اصفهانی

در ره عشق اختیار از دست رفت

پای ماند از کار و کار از دست رفت

در چمن دردا که ساقی تا قدح

داد بر دستم بهار از دست رفت

آه کز دست دلم دامان صبر

[...]

آشفتهٔ شیرازی

من بخود مشغول و یار از دست رفت

چون کنم یاران که کار از دست رفت

روزگارم صرف شد در انتظار

تیغ برکش روزگار از دست رفت

عقل و دین و صبر و هوشم بد دریغ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه