گنجور

 
نیر تبریزی

بس که خونبار است چشم خامه ام

بوی خون آید همی از نامه ام

ترسمش خون باز بندد راه را

سوی شه نابرده عبدالله را

آن نخستین سبط را دویّم سلیل

آخرین قربانی پور خلیل

قامتش سروی، ولی نوخاسته

تیشه کین شاخ او پیراسته

خاک بار ای دست بر سر خامه را

بو که بندد ره به خون این نامه را

سر برد این قصهٔ جان کاه را

تا رساند نزد مهر آن ماه را

دید چون گل دستهٔ باغ حسن

شاه دین را غرق گرداب فتن

کوفیان گردش سپاه اندر سپاه

چون بدور قرص مه شام سیاه

تاخت سوی حربگه نالان و زار

همچو ذره سوی مهر تابدار

شه به میدان چشم خونین باز کرد

خواهر غمدیده را آواز کرد

که مهل ای خواهر مه روی من

کاید این کودک ز خیمه سوی من

بر نگردد ترسم این صید حرم

زین دیار از تیرباران ستم

گرگ خونخوار است وادی سر به سر

دیدۀ راحیل در راه پسر

دامنش بگرفت زینب با نیاز

گفت جانا زین سفر برگرد باز

از غمت ای گلبن نورس مرا

دل مکن خون، داغ قاسم بس مرا

چاه در راه است و صحرا پر خطر

یوسفا زین دشت کنعان کن حذر

از صدف بارید آن درّ یتیم

عقد مروارید تر بر روی سیم

گفت عمه واهلم بهر خدا

من نخواهم شد ز عمّ خود جدا

وقت گلچینی است در بستان عشق

در مبندم بر بهارستان عشق

بلبل از گل چون شکیبد در بهار

دست منع ای عمّه از من باز دار

نیست شرط عاشقان خانه سوز

کشته شمع و زنده پروانه هنوز

عشق شمع از جذبه های دلکشم

اوفکنده نعل دل در آتشم

دور دار ای عمّه از من دامنت

آتشم ترسم بسوزد خرمت

دور باش از آه آتش زای من

کاتش سود است سر تا پای من

بر مبند ای عمّه بر من راه را

بو که بینم بار دیگر شاه را

باز گیر از گردن شوقم طناب

پیل طبعم دیده هندستان به خواب

عندلیبم سوی بستان می رود

طوطیم زی شکرستان می رود

جذبه عشقش کشان سوی شهش

در کشش زینب به سوی خرگهش

عاقبت شد جذبه های عشق چیر

شد سوی برج شرف، ماه منیر

دید شاه افتاده در دریای خون

با تن تنها و خصم از حد فزون

گفت شاها نک به کف جان آمدم

بر بساط عشق مهمان آمدم

آمدم ای شاه، من اینجا قنق

ای تو مهمان دار سکان افق

هین کنارم گیر و دستم نه به سر

ای به روز غم یتیمان را پدر

خواهران و دختران در خیمه گاه

دوخته چون اختران چشمت به راه

کز سفر کی باز گردد شاه ما

باز آید سوی گردون ماه ما

خیز سوی خیمه ها می کن گذار

چشمها را وارهان از انتظار

گفت شاهش الله ای جان عزیز

تیغ می بارد در این دشت ستیز

تو به خیمه باز گرد ای مهوشم

من بدین حالت که خود دارم خوشم

گفت شاها، این نه آئین وفا است

من ذبیح عشق و این کوه منا است

کبش املح که فرستادش خدا

سوی ابراهیم از بهر فدا

تو خلیل و کبش املح نک منم

مرغزار عشق باشد مسکنم

نز گران جانی به تاخیر آمدم

کوکب صبحم اگر دیر آمدم

دید ناگه کافری در دست تیغ

که زند بر تارک شه بی دریغ

نامده آن تیغ کین شه را به سر

دست خود را کرد آن کودک سپر

تیغ بر بازوی عبدالله گذشت

وه چه گویم که چه زان بر شه گذشت

دست افشان آن سلیل ارجمند

خود چو بسمل در کنار شه فکند

گفت دستم گیر ای سالار کون

ای به بی دستان به هر دو کون، عون

پایمردی کن که کار از دست رفت

دستگیرم کاختیار از دست رفت

شه چو جان بگرفت اندر بر، تنش

دست خود را کرد طوق گردنش

ناگهان زد ظالمی از شست کین

تیر دلدوزش به حلق نازنین

گفت شه کی طایر طاوس پر

خوش بر افشان بال تا نزد پدر

یوسفا فارغ ز رنج چاه باش

رو به مصر کامرانی شاه باش

مرغ روحش پر به رفتن باز کرد

همچو باز از دست شه پرواز کرد