گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

من بخود مشغول و یار از دست رفت

چون کنم یاران که کار از دست رفت

روزگارم صرف شد در انتظار

تیغ برکش روزگار از دست رفت

عقل و دین و صبر و هوشم بد دریغ

عشق آمد هر چهار از دست رفت

باز پس ناید دگر زان چین زلف

دل که ما را چند بار از دست رفت

دل ندادم تا که بودم اختیار

چون کنم چون اختیار از دست رفت

تا که با پیمانه شد عهد و قرار

عهد و پیمان و قرار از دست رفت

هست آشفته علی چون یار دل

از چه میگوئی که یار از دست رفت