گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

من بخود مشغول و یار از دست رفت

چون کنم یاران که کار از دست رفت

روزگارم صرف شد در انتظار

تیغ برکش روزگار از دست رفت

عقل و دین و صبر و هوشم بد دریغ

عشق آمد هر چهار از دست رفت

باز پس ناید دگر زان چین زلف

دل که ما را چند بار از دست رفت

دل ندادم تا که بودم اختیار

چون کنم چون اختیار از دست رفت

تا که با پیمانه شد عهد و قرار

عهد و پیمان و قرار از دست رفت

هست آشفته علی چون یار دل

از چه میگوئی که یار از دست رفت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

زینهاد این یادگار از دست رفت

در غم تو روزگار از دست رفت

چون مرا دل بود با او برقرار

دل شد و با دل قرار از دست رفت

سیم و زر بودی مرا و صبر و هوش

[...]

سعدی

عشق در دل ماند و یار از دست رفت

دوستان دستی که کار از دست رفت

ای عجب گر من رسم در کام دل

کی رسم چون روزگار از دست رفت

بخت و رای و زور و زر بودم دریغ

[...]

سحاب اصفهانی

در ره عشق اختیار از دست رفت

پای ماند از کار و کار از دست رفت

در چمن دردا که ساقی تا قدح

داد بر دستم بهار از دست رفت

آه کز دست دلم دامان صبر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه