گنجور

 
سعدی

صبحدمی که برکنم، دیده به روشناییت

بر در آسمان زنم، حلقهٔ آشناییت

سر به سریر سلطنت، بنده فرو نیاورد

گر به توانگری رسد، نوبتی از گداییت

پرده اگر برافکنی، وه که چه فتنه‌ها رود

چون پس پرده می‌رود این همه دلرباییت

گوشهٔ چشم مرحمت بر صف عاشقان فکن

تا شب رهروان شود، روز به روشناییت

خلق جزای بد عمل، بر در کبریای تو

عرضه همی دهند و ما، قصهٔ بی‌نواییت

سر ننهند بندگان، بر خط پادشاه اگر

سر ننهد به بندگی، بر خط پادشاییت

وقتی اگر برانیم، بندهٔ دوزخم بکن

کآتش آن فرو کشد، گریه‌ام از جداییت

راه تو نیست سعدیا، کم‌زنی و مجردی

تا به خیال در بود، پیری و پارساییت