گنجور

 
مولانا

ای دلبر بی‌صورت صورتگر ساده

وی ساغر پرفتنه به عشاق بداده

از گفتن اسرار دهان را تو ببسته

و آن در که نمی‌گویم در سینه گشاده

تا پرده برانداخت جمال تو نهانی

دل در سر ساقی شد و سر در سر باده

صبحی که همی‌راند خیال تو سواره

جان‌های مقدس عدد ریگ پیاده

و آن‌ها که به تسبیح بر افلاک بنامند

تسبیح گسستند و گرو کرده سجاده

جان طاقت رخسار تو بی‌پرده ندارد

وز هر چه بگوییم جمال تو زیاده

چون اشتر مست است مرا جان ز پی تو

بر گردن اشتر تن من بسته قلاده

شمس الحق تبریز دلم حامله توست

کی بینم فرزند بر اقبال تو زاده

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۳۳۱ به خوانش فاطمه زندی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
منوچهری

وان نار بکردار یکی حقهٔ ساده

بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده

لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده

توتو سلب زرد بر آن روی فتاده

سنایی

ای مهر تو بر سینهٔ من مهر نهاده

ای عشق تو از دیدهٔ من آب گشاده

بسته کمر بندگی تو همه احرار

از سر کله خواجگی و کبر نهاده

دستان دو دست تو به عیوق رسیده

[...]

اوحدی

ای از عرب و از عجمت مثل نزاده

حسن تو عرب را و عجم را بتو داده

در روی عجم چشم توصد تیر کشیده

وز چشم عرب لعل تو صد چشمه گشاده

خوبان عرب بر سر اسب تو دویده

[...]

کمال خجندی

ای با لب شیرین سخنت تلخ فتاده

شد در همه خلق از نمکت شور زیاده

ابروت کمان بر من بیچاره کشیده

چشمانت کمین بر دل خونخواره گشاده

از نوع بشر چون بشرت دیده ندیده

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از کمال خجندی
صائب تبریزی

تا سرو ترا راه به گلزار فتاده

گل گشته به تعظیم تو از شاخ پیاده

مه حلقه ابروی تو در گوش کشیده

سر بر خط مشکین تو خورشید نهاده

دنباله چشم تو گذشته است ز ابرو

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه