گنجور

حاشیه‌گذاری‌های هادی رنجبران

هادی رنجبران


هادی رنجبران در ‫۲ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰، ساعت ۰۰:۵۴ در پاسخ به بی نشان دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷:

همین پیش فرضهاتی من درآوردی است که این مملکت را به خاک سیاه نشانده.

هادی رنجبران در ‫۳ سال قبل، چهارشنبه ۸ دی ۱۴۰۰، ساعت ۱۴:۰۹ در پاسخ به مهدی دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴۵:

نه احوال محمد است و نه زرتشت.  این احوال عارفان واصل است. دین مولانا دین عشق است. خود فرموده است:  «دین من از عشق زنده بودن است". و نیز : «غیر هفتاد و دو ملت کیش او"

هادی رنجبران در ‫۳ سال قبل، یکشنبه ۵ دی ۱۴۰۰، ساعت ۰۹:۱۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴۶:

8. بی¬کیش: بی¬دین؛ انسان¬هایی که دینشان «دین عشق» است و نه «دین¬ها»ی رایج (اصطلاحا هفتاد و دو ملّت). در مثنوی گفته است: ملّتِ عشق از همه دین¬ها جداشت / عاشقان را ملّت و مذهب خداست (مثنوی، 2/1770) برای مولانا «دینِ عشق» مرتبة بالاتری از معنویت است: با دو عالم عشق را بیگانگی / اندرو هفتاد و دو دیوانگی (مثنوی، 3/4719) غیرِ هفتاد و دو ملّت کیشِ او / تختِ شاهان، تخته‌بندی پیشِ او (مثنوی، 3/4721) قبل از ملاقات با شمس تبریزی، «مولانا مردِ دین» بود. برای مرد دین، دین مرکز جهان معنویّت است و رستگاری فقط با یک دین خاص امکان¬پذیر است؛ امّا پس از ملاقات با شمس، «مولانا مردِ خدا» شد و برای مرد خدا هیچ تفاوتی بنیادینی میان ادیان، مادام که انسان را به سوی خداوند رهنمون¬اند، وجود ندارد. مولانا در فیه مافیه، سخن بزرگی گفته است که در هیچ¬یک از ادیان کسی مطلبی بدین صراحت نگفته است: «آدمیّتی طلب کن که مقصود این است؛ باقی دراز کشیدن است!» برای او اصل انسان است و حتّی ادیان وسیله¬اند برای اینکه انسان به حقیقت انسانیّت خود آگاه گردد. برای مردِ خدا، این خداست که مرکز جهان معنویّت است، نه این دین و آن دین خاص و هدف مواجهه با خداوند است ورایِ هر پرده و حجابی، حتی حجابِ دین! دینِ من از عشق زنده بودن است / زندگی زین جان و سر ننگِ من است (مثنوی، 6/4059)

هادی رنجبران در ‫۳ سال قبل، یکشنبه ۵ دی ۱۴۰۰، ساعت ۰۲:۰۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲۴:

برین اسباب نبریدم: در فیه مافیه می¬گوید: «دانستند که اسباب بهانه است، کارساز دگر است. اسباب جز روپوشی نیست تا عوام بدان مشغول شوند.» در ادبیات عرفانی و خاصه در مثنوی، از خداوند با صفت «سبب سوز» یاد می‌شود. کسی می‌تواند سبب‌سوز باشد که خود «سبب‌ساز» است. سبب یعنی علّت، و علّت از اصول عقلانی حاکم بر جهان مادّی است که بیرون از آن هیچ امری نمی‌تواند محقّق شود: آنگاه که علّت محقّق نیست، معلول هم هرگز محقّق نمی‌شود و آنگاه که علت محقّق است معلول هم لامحاله تحقّق خواهد یافت. با بررسی و مطالعة مثنوی و جمع بندی ابیاتی که در رابطه با اصل علّیّت طرح گردیده معلوم می¬شود که مولانا زیر بار «اصل علّیّت» به مفهوم فلسفی¬اش نمی¬رود. البته این سخن به معنای نفی مطلق اصل علّیّت نیست. به باور عارفان، خداوند هرگاه اراده کند، قادر است فراتر از حدّ و مرز اسباب و علل، هر امری را محقّق کند؛ این است که مولانا از قول خدا می‌گوید که او هر وقت مصلحت وقت اقتضا کند، نظم عادات یا اسباب و علل را بر هم می‌زند

هادی رنجبران در ‫۳ سال قبل، یکشنبه ۵ دی ۱۴۰۰، ساعت ۰۰:۴۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹۷:

1. من: در اشعار مولانا به¬طور مشخص به دو نوع «من» برمی¬خوریم: یک منِ دروغین که تنها تصویر و سایه¬ای از «منِ حقیقی» است؛ در برابر منی دیگر که حقیقی است و مفهوم واقعی هستی انسان را تشکیل می¬دهد. «منِ دورغین»، تنها پوسته¬ای از حقیقت بر خود دارد، ولی از درون تهی است. این من با عقلِ جزئی و نفسِ مغرور متّصل است. این من هم نمودی اساطیری و هم نمودی اجتماعی دارد. نمود اساطیری آن ابلیس و نمود اجتماعی آن مدّعیان دروغین یا ابلیس¬های آدم¬روی هستند. منِ دروغین، همواره نیازمند تأیید بیرونی است. از نظر مولانا کسی که برای صید توجّه مردم دام می¬گسترد همچون طاووس، در اصل، من حقیقی خویش را در دام افکنده است. «پس تو خود را صید می¬کردی به دام / که شدی محبوس و محرومی ز کام» (مثنوی، 5/406). منِ کاذب در ذات خود متکبر، پُرنخوت و مغرور است. او مغرورانه در پی تسلط بر هستی است، بر خلاف عشق که در هستیِ معشوق محو می¬شود و خود را صید می¬داند نه صیاد. «عشق می¬گوید به گوشم پَست پَست: / «صید بودن خوش تر از صیادیست» (مثنوی، 5/411). «منِ حقیقی» از دیده¬ها نهان است و وجودی روحانی و ملکوتی دارد و مظهر کمال و زیبایی است و با ریاضت و کشف حجاب¬ها می¬توان او را دید.

هادی رنجبران در ‫۳ سال قبل، یکشنبه ۵ دی ۱۴۰۰، ساعت ۰۰:۴۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹۰:

4. انسان در سیر نزولی از عالم ملکوت به عالم ناسوت پا می¬گذارد و این هبوط برای او اثرات و تبعات غم¬باری دارد و او را با مشکلاتی رو¬به¬رو می¬کند. لاهوت: عالم غیرمادّی، عالم امر، عالم غیب، ملکوت. جهان مختص به خداوند و مرتبة ذات پروردگار است. لاهوتی: الهی، آنچه به عوالم الهیّات و ذات حق منسوب است. ناسوت: عالم اجسام، عالم طبیعی و مادّی. همان عالم شهادت است که منظور از آن، جهان جسمانی و اجسام و مادّه و مادّیات و بالاخره حوادث و زمانیّات است. عالم ناسوت پایین‌ترین مرحله در سیر کمالی انسان است و تغییر و نیستی از ویژگی‌های بارز آن محسوب می‌شود. ناسوتی: انسانی، آنچه به احوالات آدمیان مرتبط است. مشتق از کلمة ناس به معنی انسان است. دامش ندیدم ...: سوّم شخص غایبی که شاعر به سبب گرفتار شدن در دامش ناسوتی شده، آن کسی است که باعث هبوط و سقوط انسان از عالم لاهوت به عالَم ناسوت شده، که منظور همان شیطان رانده شده از بهشت است. گرفتار آمدن: دربند شدن، اسیر شدن.

هادی رنجبران در ‫۳ سال قبل، شنبه ۴ دی ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۲۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۷۵:

11. کیست که در میان جان مولانا بدو شعر تلقین می¬کند؟! مسلما مولانا از زبان او سخن می¬گوید. فرمان او را اجرا می¬کند و به زبان ساده¬تر، این همه عشق و شور و جذبه، عصیان و حماسه، هنر و زیبایی همه و همه، رشحه¬ای از «رَشَحات» اوست که در دل و جانش جای دارد و بدو تلقین شعر می¬کند و می¬توان گفت تنها مولاناست که چنین است و لاغیر. عارف واصل به مقامی دست می¬یابد که در خود هیچ¬گونه اراده و اختیاری نمی¬بنید؛ بلکه تسلیم خواست و ارادة معشوق است. وی احساس می¬کند که اراده و اختیار از او سلب شده است و خود را در اختیار یک قدرت و ارادة مافوق می¬بیند که سکوت و سخن گفتنش به دستور و خواست اوست؛ وگر نه خوی و لقب آن جناب، خاموشی و خموش بود و نگفتن را بر گفتن ترجیح می¬نهاد. از این¬رو، هرگاه به او مجال گفتن دهد، داد سخن می¬دهد و چون مانع شود، سکوت می¬کند. یا رها کن تا نیایم در کلام / یا بده دستور تا گویم تمام (مثنوی، 2/1555) اثر هنری در وادی عرفان، نتیجة حالت باطنی هنرمند است که در صورت محسوس جلوه¬گر می¬شود. آنجا که نه خودِ هنرمند که نیروی راز مکشوف شده بر او، در جانش جاری می¬شود و در کالبدش فعلیّت می¬یابد، «او» به سخن درمی¬آید.

هادی رنجبران در ‫۳ سال قبل، شنبه ۴ دی ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۱۲ در پاسخ به متین دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۷۴:

اساسا  مولانا کارهایی در نظم و نثر کرده که خیلی توان و جرات انجامش را نداشته اند.

هادی رنجبران در ‫۳ سال قبل، شنبه ۴ دی ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۰۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۷۲:

چیزِ دیگر: احتمالاً به «عشق» یا «نور حق» یا «روحِ خدایی انسان» اشاره دارد و مولانا آن را در برابر «عقل و دل و اندیشه» قرار داده است. به هر حال آن «چیز دیگر» چیزی است فراتر از امور متعارف انسان‌ها و می‌تواند مایۀ حیات عارفی مانند مولانا باشد. تعبیر «چیز دیگر» را می¬توان از تعبیرهای ویژۀ مولانا به شمار آورد؛ چراکه این تعبیر در سخنان دیگر شاعران و عارفان یا به کار نرفته، یا از بسامد چشمگیری برخوردار نیست. گیجیدن: خود را حیران و گیج نشان دادن. گفتنی است که این قبیل سخنان از بزرگانی مانند مولانا که سال‌ها دانش اندوخته و خردورزی کرده‌اند، شایسته است و به هیچ روی برای کسانی که بویی از این عوالم نبرده‌اند، زیبنده نیست که به اندیشه و عقل بی‌توجّهی کنند. نوادری هستند که درمی‌یابند فراسوی عقل و اندیشۀ متعارف بشری، عوالم دیگری هم هست، ولی غالب انسان‌ها از این مرتبه بسی دورند و لازم است که خردمندی و اندیشه‌ورزی پیشه کنند. حبسِ دنیا: اشارت است به حدیث: «الدُّنیا سِجنُ المُؤمِنِ و جَنَّةُ الکافِرِ/ دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر است.» عارف می¬داند که زندگی این دنیا محدودیت¬های خاص خودش را دارد. حصاری سخت عظیم بر گرداگرد آرزوها و توانایی¬ها و فهم و ادراک ما کشیده است و از این رو دنیا را زندان می¬نامند. در مثنوی می-خوانیم: «این جهان زندان و ما زندانیان / حُفره کن زندان و خود را وارهان» (مثنوی، 1/982). من بارها زاییده‌ام: مولانا در این بیت به تولدهای دوبارۀ خود اشاره کرده است. بر خلاف کسانی که از تولد تا مرگ، به یک شیوه زندگی می‌کنند و از هر گونه تغییری دورند، انسان‌های والا دائماً در حال پوست انداختن و دگرگونی هستند. او نیز از پوستِ مولویِ عالمِ متشرّع بیرون می¬آید و به سبب آموزش¬های شمس تبریزی و راهنمایی¬های او به مولانایِ عارفِ عاشقِ جاودانه بدل می¬گردد. بی¬سر سرخوش بودن و بی¬دهان خندیدن: هنر سورئالیسم(فرا واقع¬گرایی)، یعنی همین: فردی که سر ندارد و دهان هم ندارد، امّا در عین حال قادر است سرخوشی و خندان بودن خود را به ما بنمایاند! مولانا، عاشق به کمال رسیده است، بی¬سر، سرخوش است و بی¬دهان، می¬خندد و خواننده¬ای که دریای بی¬کرانة هستی مولانا را پیموده است به راز بی¬سر، سرخوش بودن و بی¬دهان خندیدنِ او پی می¬برد و تناقض ظاهری و منطقی کلام را که سرانجام، به نوعی تصویر سورئالیستی کشیده می¬شود با پویایی عشق و هستی حلّ می¬کند و این خود نوعی از فراهنجاری متناقض نماست.

۱
۲
۳
۵