گنجور

 
مولانا

بنشسته‌ام من بر درت تا بوک برجوشد وفا

باشد که بگشایی دری‌، گویی که برخیز اندرآ

غرق‌ست جانم بر درت‌، در بوی مشک و عنبر‌ت

ای صد هزاران مرحمت‌، بر روی خوبت دایما

ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران

عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا

عشق تو کف برهم زند‌، صد عالم دیگر کند

صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خلا

ای عشق خندان همچو گل‌، وی خوش‌نظر چون عقل کل

خورشید را درکش به جُل‌، ای شهسوار هل اتی

امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو

چون نام رویت می‌برم دل می‌رود والله ز جا

کو بام غیر بام تو کو نام غیر نام تو

کو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین ادا

گر زنده‌جانی یابمی من دامنش برتابمی

ای کاشکی در خوابمی در خواب بنمودی لقا

ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشم

زیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا

افغان و خون‌ِ دیده بین‌، صد پیرهن بدریده بین

خون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا

آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو به‌کو

سنگ و کلوخی باشد او‌، او را چرا خواهم بلا‌؟

رنج و بلایی زین بتر کز تو بود جان بی‌خبر

ای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی

جان‌ها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان

از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا

سیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده ره

الحمدلله گوید آن وین آه و لا حول و لا

ای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شده

بر بندگان خود را زده باری کرم باری عطا

گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را

وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پیش از حیا

مقبل‌ترین و نیک پی در برج زهره کیست نی

زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا

نی‌ها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمر

رقصان شده در نیستان یعنی تعز من تشا

بُد بی‌تو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه این

دف گفت می‌زن بر رخم تا روی من یابد بها

این جان‌ِ پاره پاره را‌، خوش پاره پاره مست کن

تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این دم قضا

حیف است ای شاه مهین هشیار کردن این چنین

والله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدا

یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو

یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا

 
 
 
غزل شمارهٔ ۷ به خوانش سهیل قاسمی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۷ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عسجدی

کوس تو اندر خوردنی، هر روزگار اندر منه

باد برگست و قفا سفت و سیل و عصا؟

ناصرخسرو

ای گنبد زنگارگون ای پرجنون پرفنون

هم تو شریف و هم تو دون هم گمره و هم رهنمون

دریای سبز سرنگون پر گوهر بی منتها

انوار و ظلمت را مکان بر جای و دائم تازنان

ای مادر نامهربان هم سالخورده هم جوان

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از ناصرخسرو
امیر معزی

طال اللّیالی بَعدَکُم و اَبیَضَّ عَینی مِن بُکا

یا حَبّذا اَیّا مَنا فی وَصلکم یا حَبّذا

آه از غم آن خوش پسر کز هجر او عمرم به سر

رفت و نیامد زو خبر جز حسرت و رنج و عَنا

اندر فراق دلبرم حیران شد این دل در برَم

[...]

سنایی

زلف و رخت چون روز و شب زان زلفکان بلعجب

افگنده در شور و شغب جان و دل عشاق را

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
مولانا

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها

ای آتشی افروخته، در بیشهٔ اندیشه‌ها

امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی

بر مستمندان آمدی، چون بخشش و فضل خدا

خورشید را حاجب تویی، اومید را واجب تویی

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۲۶ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه