گنجور

 
قطران تبریزی

ای دل ترا بگفتم کز عاشقی حذر کن

بگذار نیکوان را وز مهرشان گذر کن

چون روی خوب بینی دیده فراز هم نه

چون تیر عشق بارد شرم و خرد سپر کن

فرمان من نبردی فرجام خود نجستی

پنداشتی که گویم هر ساعتی بتر کن

هر گام عاشقی را صدگونه درد و رنج است

گر ایمنیت باد از عاشقی حذر کن

ناکام من برفتی در دام عشق ماندی

چونست روزگارت ما را یکی خبر کن

اکنون به صبر کردن ناید مراد حاصل

زین چاره بازمانی، رو چاره دگر کن