بخش ۱۳۴ - وسوسهای کی پادشاهزاده را پیدا شد از سبب استغنایی و کشفی کی از شاه دل او را حاصل شده بود و قصد ناشکری و سرکشی میکرد شاه را از راه الهام و سر شاه را خبر شد دلش درد کرد روح او را زخمی زد چنانک صورت شاه را خبر نبود الی آخره
چون مسلم گشت بیبیع و شری
از درون شاه در جانش جری
قوت میخوردی ز نور جان شاه
ماه جانش همچو از خورشید ماه
راتبهٔ جانی ز شاه بیندید
دم به دم در جان مستش میرسید
آن نه که ترسا و مشرک میخورند
زان غذایی که ملایک میخورند
اندرون خویش استغنا بدید
گشت طغیانی ز استغنا پدید
که نه من هم شاه و هم شهزادهام
چون عنان خود بدین شه دادهام
چون مرا ماهی بر آمد با لمع
من چرا باشم غباری را تبع
آب در جوی منست و وقت ناز
ناز غیر از چه کشم من بینیاز
سر چرا بندم چو درد سر نماند
وقت روی زرد و چشم تر نماند
چون شکرلب گشتهام عارض قمر
باز باید کرد دکان دگر
زین منی چون نفس زاییدن گرفت
صد هزاران ژاژ خاییدن گرفت
صد بیابان زان سوی حرص و حسد
تا بدانجا چشم بد هم میرسد
بحر شه که مرجع هر آب اوست
چون نداند آنچ اندر سیل و جوست
شاه را دل درد کرد از فکر او
ناسپاسی عطای بکر او
گفت آخر ای خس واهیادب
این سزای داد من بود ای عجب
من چه کردم با تو زین گنج نفیس
تو چه کردی با من از خوی خسیس
من ترا ماهی نهادم در کنار
که غروبش نیست تا روز شمار
در جزای آن عطای نور پاک
تو زدی در دیدهٔ من خار و خاک
من ترا بر چرخ گشته نردبان
تو شده در حرب من تیر و کمان
درد غیرت آمد اندر شه پدید
عکس درد شاه اندر وی رسید
مرغ دولت در عتابش بر طپید
پردهٔ آن گوشه گشته بر درید
چون درون خود بدید آن خوشپسر
از سیهکاری خود گرد و اثر
از وظیفهٔ لطف و نعمت کم شده
خانهٔ شادی او پر غم شده
با خود آمد او ز مستی عقار
زان گنه گشته سرش خانهٔ خمار
خورده گندم حله زو بیرون شده
خلد بر وی بادیه و هامون شده
دید کان شربت ورا بیمار کرد
زهر آن ما و منیها کار کرد
جان چون طاوس در گلزار ناز
همچو چغدی شد به ویرانهٔ مجاز
همچو آدم دور ماند او از بهشت
در زمین میراند گاوی بهر کشت
اشک میراند او کای هندوی زاو
شیر را کردی اسیر دم گاو
کردی ای نفس بد بارد نفس
بیحفاظی با شه فریادرس
دام بگزیدی ز حرص گندمی
بر تو شد هر گندم او کزدمی
در سرت آمد هوای ما و من
قید بین بر پای خود پنجاه من
نوحه میکرد این نمط بر جان خویش
که چرا گشتم ضد سلطان خویش
آمد او با خویش و استغفار کرد
با انابت چیز دیگر یار کرد
درد کان از وحشت ایمان بود
رحم کن کان درد بیدرمان بود
مر بشر را خود مبا جامهٔ درست
چون رهید از صبر در حین صدر جست
مر بشر را پنجه و ناخن مباد
که نه دین اندیشد آنگه نه سداد
آدمی اندر بلا کشته بهست
نفس کافر نعمتست و گمرهست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.