گنجور

حاشیه‌ها

رسته در ‫۱۳ سال و ۸ ماه قبل، جمعه ۶ آبان ۱۳۹۰، ساعت ۰۹:۳۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵۵:

در یاسخ جناب بهیار

بسیار خوب است که جناب بهیار تجربیات سالکانه و عارفانه خود را در رابطه با این غزل، صادقانه، در میان گذاشته اند. می‌گویند که منظور از تخته تخته ها همان تخته های اعتقادی سالک است، نهنگ و دریا و هامون و غیره هم در دریای محیط و عالم وجود نیست بلکه همه اعتقادات خیالی سالک است ...
حال که در سیر و سلوک هستند، در خواست بنده این است که آن هیجده غزل دیگر را هم با همان دقت و شوق و ذوق امتحان بکنند و بعد تجربه‌های خود را بگویند که کدام غزل ها عشق گُردانی چون مولوی و شمس تبریزی را بیان می‌کنند و کدام یک ادعاهای بی سر و ته مدعیان و سالکانی است که مواد روان گردان را روا می داشتند (و کم هم نبوده‌اند، آن‌چنان که شمس تبریزی دادش در آمده بوده است) و آخر سر هم سالک حیران بیچاره را تسلیم بی چون و چرایی می‌کردند و آن گاه نه کشتی می‌ماند و نه تخته پاره‌ای. بعد چه ؟! ته نه دریای بی چون تاکسی بگیر برو خونه! رانندهٔ تاکسی آدرس بپرسد بگو : نیروانا در خیابان بودا، شماره صفرصفر صفر. حاصل مساوی نشیه افیون. نتیجه آن نشه ها به کجا راه برد؟ یک مشت احساسات پای منقل و بعد بیگانه پشت در خانه آماده بود در شانگهای (‌جنگ تریاک) و یا در بوشهر و خرمشهر یا در دهلی و بنگال. عزیز من عشق همت انگیز است نه وهم انگیز.
اگر این توهمات عشق است ( البته در این غزل هیچ اشارهء مستقیمی به عشق نشده است) که هنرمندان امروزی ایران ترویج می کنند،پس بی دلیل نیست که هر روز ایرانیان بدتر از دیروزشان است.
بر خلاف آن‌ چه جناب بهیار گفته‌اند بنده به این غزل نه با ابزار ادبیاتی و نه با جامعه شناسی ، نه دستور زبانی و نه اخلاقی نگاه کرده‌ام بلکه خواندن شهرام ناظری مرا به این غزل حساس کرد من هم کنجکاو شدم و سعی کردم خودم را در موقعیت شاعر قرار دهم و احساس او را درک بکنم و احساس او را برای خودم بازسازی بکنم. در گذشته هم سعی کرده‌ بودم که کل دیوان شمس و مثنوی را مرور بکنم تا حال و هوای کلی آن را به دست آورم . غزل هایی در دیوان شمس هست که محتوای آن با سنخ اشعار مولوی هم خوانی ندارد. من جمله این غزل.
مثنوی معنوی به همت یک خارجی (‌شاد روان نیکلسون ) طبع انتقادی شد که باید همه سپاسگزار او باشیم. دیوان شمس به همت شاد روان استاد فروزانفر تصحیح و طبع شد که باید سپاسگزار آن ادیب بزرگ هم باشیم. ولی باید اذعان بکنیم که چاپ فروزانفر یک طبع انتقادی نیست و نواقص جدی دارد.
آیا ایرانیان وارثان بر حق مولوی هستند؟
اگر آری پس چرا هنوز همتی به اندازهٔ نیکلسون در این راه نگذاشته اند؟

نسترن در ‫۱۳ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۵ آبان ۱۳۹۰، ساعت ۲۱:۵۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰:

پر زر مصری
فاصله رعایت نشده

پویا در ‫۱۳ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۵ آبان ۱۳۹۰، ساعت ۱۸:۰۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۶:

در بیت 35 کلمه «دلارو» باید با «دلاور» جایگزین شود.

آراس در ‫۱۳ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۵ آبان ۱۳۹۰، ساعت ۱۴:۰۱ دربارهٔ سیف فرغانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۳:

فکر می کنم آقای طاهری نظرشون کاملا دقیق و درسته. دقت کنید که کلمه " خوهم " به صورت " خهم" ( با ضم خ ) اگر تلفظ بشه وزن شعر کاملا درست در میاد و طرز ادای این کلمه هم بسیار شبیه لهجه همزبانان افغان و تاجیک ما میشه.

نازیلا در ‫۱۳ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۹۰، ساعت ۲۳:۴۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱۸:

از بیم تو بیش از این نمیارم گفت

نازیلا در ‫۱۳ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۹۰، ساعت ۲۱:۲۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱۷:

تو تا دم آخرین دم او می خور
کان عشوه نباشد ز کرم میدهدت

عبدالله بیخود در ‫۱۳ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۹۰، ساعت ۱۹:۰۴ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱:

_ _ U U _ _ U U _ _ U U _ _
غزلی در همین وزن سرودۀ بیخود

ما ذات خدائیم و پر از دردِ...نفس ها
آزاده فنائیم و درین کنج...قفس ها
با شیوه ی تعّبیر و حسی قحطِ مُروّت
بر یوسف مصری کرمی بود....عدس ها
بر فطرت عاشقدل و بر باطن عارف
دنیا نفسی منفعلی بود...هوس ها
دریابِ حیات و رگ امکان نِگری ها
بر خضرِ دلم تهمتِ حس...بود...نفس ها
در دشت جنون ناله گری و...حسِ محمِل
بر فطرتِ من مشتعلی بود...جرس ها
بیخود

نازیلا در ‫۱۳ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۹۰، ساعت ۱۸:۳۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۴:

از شهوت تا عشق ره بسیار است

نازیلا در ‫۱۳ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۹۰، ساعت ۱۶:۳۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۷:

چون مست بهر شاخ در آویزانست

آیدا در ‫۱۳ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۹۰، ساعت ۱۶:۲۳ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲:

خانمهای عزیز و آقایون گرامی از شعر لذت ببرید شاعر رو زیر سوال نبرید . عذر می خوام ولی خیام شخصیت کمی نبوده و نیست و فکر نمیکنم ما بتونیم ایشونو نقد کنیم تمام دنیا به این شاعر گرانقدر کلی ارج میگذارند امیدوارم ما هم قدر گوهری چون خیام و بدونیم .

آیدا در ‫۱۳ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۹۰، ساعت ۱۶:۱۵ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۵:

من همیشه از خواندن اشعار زیبای حضرت خیام لذت میبرم و نمیتونم به خوذم اجازه بدم که ایشونو نقد کنم .

نازیلا در ‫۱۳ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۹۰، ساعت ۱۵:۵۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۸:

زیرا به سوال ره بری سوی جواب

نازیلا در ‫۱۳ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۹۰، ساعت ۱۵:۴۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۹:

خواهی بطلب مر او خواهی مطلب

نازیلا در ‫۱۳ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۹۰، ساعت ۱۵:۳۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۴:

گه رشک برد فرشته از پاکی ما
گه بگریزد دیو ز بیباکی ما

نازیلا در ‫۱۳ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۹۰، ساعت ۱۴:۱۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱:

نی اول و نی آخر و آغاز مرا

مسعود رستگاری در ‫۱۳ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۹۰، ساعت ۱۳:۴۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸:

بنده مسمطی در تضمین و استقبال از این غزل سعدی سرودم :
بشنو سخن از قصه‌ای اینک زمانم می‌رود
کاندر بهار زندگی گویی توانم می‌رود
از بار عشق ای همرهان قد در کمانم می‌رود
«ای ساربان آهسته رو کارام جانم می‌رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود»
قلبم شده مفطور از او جانم شده محرور از او
درمانده و مخمور از او سر تا قدم پر شور از او
آهو ز من مخدور از او عالم همه مسرور از او
«من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود»
با حسرت و حرص و جنون از دام او دل شد برون
درد و غمم از حد فزون رویم ز داغش لاله‌گون
شد همتم پست و زبون عاجز شدم بی چند و چون
«گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود»
از زخم تیر ابروان من چون قلم با سر دوان
دیگر ندارم من توان فرسوده شد جسم جوان
ره پر ز خم چون کندوان آید فغان از رهروان
«محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود»
او در صفت همچون مُشان در اوج باشد بی مَشان
من زیر پایم چون عُشان اما دلم آتشفشان
در جستجویش سر کشان پیموده‌ام هر کهکشان
«او می‌رود دامن‌کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود»
مختل نمود آسایشم از من ربود آرامشم
چون خنگ شب در کاهشم از دوریَش در نالشم
چیزی نگوید دانشم یٰس به آتش می‌کشم
«برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم کز سر دخانم می‌رود»
از خندهٔ دلشاد او وان طرّهٔ آزاد او
وز نرگس آباد او وان قدِّ چون شمشاد او
هستی شده بر باد او شیرین و من فرهاد او
«با آن همه بیداد او وان عهد بی‌بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود»
هر کس شنید اسرار من انکار او اصرار من
خندید بر افکار من کوشید بر آزار من
اما چه جای زار من با این دل بیمار من
«صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود»
ای روی تو چون یاسمین ابرو کمان و نو مهین
آخر چرا این جور و کین بی‌مهری و ناز اینچنین
این سائل کویت ببین دل در فراقت شد حزین
«باز آی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود»
دور از بر من در چمن او خفته پیش نسترن
ای روزگار اهرمن از تیغ خود بر من بزن
من نزد خارم در کفن آمادهٔ ترک وطن
«در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود»
هر چند دل شد بینوا با محنت و غم آشنا
سیلاب خون شد چشم‌ها در گوش من شد ناسزا
آن پادشاهی شد گدا زیبا سرودی شیخنا
«سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا
طاقت نمی‌دارم جفا کار از فغانم می‌رود»

بهیار در ‫۱۳ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۹۰، ساعت ۰۷:۵۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵۵:

این غزل بسیار زیبا و عارفانه یکی ازپر جنب و جوش ترین و سیال ترین هاست. من مدت مدیدی در مورد این غزل اندیشیده ام و در پی یافتن کلید آن صد ها بار آنرا زمزمه کرده یا فریاد وار انعکاس آنرا بر در و دیوار و کوه شنیده ام. در نهایت روزی همه چیز تابان شد. به یک لحظه شیرین کلید به دست من افتاد.
غمگینم که بگویم دوستان بلند مرتبه ما در این حاشیه نویسی بعضا تا چه حد به خطا می روند. اشاره ام به آقای رسته و محسن است.
باید عاشقانه به این غزل نگاه کنید نه با ابزار ادبیاتی دستور زبانی و یا جامعه شناسی و حتی اخلاقی
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق وعاشقی هم عشق گفت
این غزل اشاره به لحظات بس طوفانی در سیر و سلوک عرفانی دارد آنجا که همه چیز همه معیار ها در هم می ریزد.و عجایبی سهمگین بر سالک روی می نماید. در این طوفان سهمگین است که تخته تخته باور های معمول تحمیل شده بر عارف فرومیشکند و دیگرگونی های بنیادین به وجود می آورد. نهنگ کل دریای محیط بر زندگی عارف را می بلعد و خود در تبدیلی دیگر در هامون شگفتی ها فرو می رود. سالک حیران و سرگشته به این تبدیلها تسلیم شده و حضور خود را در این ورطه به ظاهر بلا جشن میگرد و آماده هر بی چون و چرایی میگردد. مثل بسیاری از ابیات مولوی عزیز ما از شرح بیشتر با کفی افیون خود را باز می دارد.
عاشق باشیم نه حکیم و سخنور با اعتذار بهیار

داود در ‫۱۳ سال و ۸ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ آبان ۱۳۹۰، ساعت ۲۱:۰۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۷:

گر چنان است که :روزی - لطفا تصحیح شود.

ناشناس در ‫۱۳ سال و ۸ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ آبان ۱۳۹۰، ساعت ۱۶:۱۳ دربارهٔ اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۴۱ - نوای طاهره:

این شعر برای بان. طاهره قرة العین

payam در ‫۱۳ سال و ۸ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ آبان ۱۳۹۰، ساعت ۱۴:۴۳ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۸:

گرزی ؟ یا گزری؟

۱
۵۲۳۷
۵۲۳۸
۵۲۳۹
۵۲۴۰
۵۲۴۱
۵۴۷۰