کوچی در ۵ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۵:۴۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵:
خشک تمنا یعنی همان ناچیز یا نقد با به زبان امروزی ها میگن کاش پرداخت کن، در محاوره ات استان فارس گاهی در وزن کردن ترازو میگن چربک شده یعنی بیشتر از وزنی که خواستی یا میخشکه یعنی مقلا اگر قرار بوده هزار گرم بده نهصد گرم داده، وانگهی طرف به جایی دعوت کباب یا بساط میشه میگه من نمیرسم یا نمی تونم بیام خشکه بده یعنی سهم منو از گوشت یا سوژه نقد بده ببرم البته با اجازه اساتید همان ناچیز که دوستمان فرمود درسته بعلاوه دست به نقد
تنها خراسانی در ۵ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۵:۲۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۸:
لب لباب مثنوی معنوی ص 52و53- (40)
مولی حسین کاشفی
نهر دوم- رشحه پنجم
در بیان حج
و آن دو نوع است : یکی قصد کوی دوست و آن حج عوام است و یکی میل روی دوست و آن حج خواص انام است و چنانچه در ظاهر کعبه ای است قبله ی خلق ؛ در باطن نیز کعبه ای است منظور نظر حق و آن دل است . اگر کعبه ی گِل محل طواف خلایق است ، کعبه ی دل مطاف الطاف خالق است. آن مقصد زوّار است و این مهبط انوار. آن جا خانه است و این جا خداوند خانه .
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید معشوق همین جاست بیایید بیایید
صد بار از آن راه بدان خانه برفتید یک بـار از این راه در این خانه درآیید
ای درویش ! حجِ خانه ی خلیل آسان است اما حج حرم جلیل کار مردان است :
حجّ زیارت کــــــــــــــــــــردن خانه بود حجّ ربّ البیت مـــــــــــــــــردانه بود
کــــــــــعبه را که هر دمی عزّی فزود آن ز اخـــــــــــــــلاصات ابراهیم بود
فضل آن مسجد ز خاک و سنگ نیست لیک در بنّاش حــــرص و جنگ نیست
بـــــر در این خانه گستاخی ز چیست گر همی دانند کانــــــدر خانه کیست؟
ابلهان تعظیم مــــــــــسجد می کنند در جفای اهـــــــــل دل جّد می کنند
آن مــجاز است این حقیقت ای خران نیست مـــــــسجد جز درون سروران
مسجدی کـــــــــان اندرون اولیاست سجده گاه جمله است آنجا خداست
صورتی کــــــــــاو فاخر و عالی بود او ز بیت الله کــــــــــــی خالی بود؟
علیرضا در ۵ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۴:۲۱ دربارهٔ محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵:
به نظر می آید که بیت سوم باید این گونه اصلاح شود:
بس که از یاران و همدردان جدا افتادهایم
گشته است از بیکسی هم درد ما همدرد ما
علی در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۳:۵۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۴:
بران سفت سیمنش مشکین کمند
تصحیح شود به:
بران سفت سیمینش مشکین کمند
علی در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۳:۳۰ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۳:
گلش مشک سارابد و زر خشت
اینوز بهتر خوانده میشود:
گِلش مشکسارا بد و زرّ خشت
علی در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۳:۱۵ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۳:
همام مهر یاقوت و زرین کمر
تصحیح شود به:
همان مهر یاقوت و زرین کمر
علی در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۳:۰۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۳:
چو بنشنید شاه این سخن شاد شد
تصحیح شود به:
چو بشنید شاه این سخن شاد شد
علی در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۲:۵۶ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۳:
برزین عمود و برزین کلاه
تصحیح شود به:
بزرین عمود و بزرین کلاه
علی در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۲:۵۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۳:
*ببخشید*
نظر بالایی مرا لطفا ندیده بگیرید! اشتباه از من بود و متاسفانه امکان پاک کردن نظر وجود ندارد.
خلاصه اینکه هر دو بیت در تمام نسخ موجودند.
علی در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۲:۴۶ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۳:
بیت:
سوی تخت و ایوان نهادند روی
چه دیهیم دار و چه دیهیم جوی
در نسخه چاپ مسکو اینطور آمده:
دوان سوی درگاه بنهاد روی
چنان کش بفرمود دیهیمجوی
.. در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۱:۴۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۴:
اصلاح میکنم:
رو مخفف روب است
بیسوادی مرا ببخشائید..
.. در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۱:۴۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۴:
آری دوست من
اما در اینحا رو مخفف شدهی روب است
مانند کاربرد آن در: دارو، پارو
محسن موسوی زاده در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۵۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۶:
این شعر از عطار است زیرا اگر مولانا دیدار هم با عطار داشته خردسال بوده است
محسن موسوی زاده در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۵۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۹:
این غزل بخشی از غزل عطار است که باید گفت بن مایه ی آن هم چون عطار زودتر می زیست از اوست
عطار
دیوان اشعار
غزلیات
ای غذای جان مستم نام تو
چشم عقلم روشن از انعام تو
عقل من دیوانه جانم مست شد
تا چشیدم جرعهای از جام تو
شش جهت از روی من شد همچو زر
تا بدیدم سیم هفت اندام تو
حلقهٔ زلف توام دامی نهاد
تا به حلق آویختم در دام تو
دشنهٔ چشمت اگر خونم بریخت
جان من آسوده از دشنام تو
گفته بودی کز توام بگرفت دل
جان بده تا خط کشم در نام تو
منتظر بنشستهام تا در رسد
از پی جان خواستن پیغام تو
وعده دادی بوسهای و تن زدی
تا شدم بی صبر و بی آرام تو
وام داری بوسهای و از تو من
بیشتر دل بستهام در وام تو
وام نگذاری و گویی بکشمت
از تقاضاهای بی هنگام تو
بوسه در کامت نگهدار و مده
گر بدین بر خواهد آمد کام تو
کی چو شمعی سوختی عطار دل
گر نبودی همچو شمعی خام تو
بابک چندم در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۴۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶:
@ 8
پاسخ شما فعلاً در قرنطینه رفته، تا ببینیم سالم بیرون می آید یا با قطع عضو...
سعید صادقی در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۲۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۲۰:
خـدایـا شُـکـرت
۸ در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۲۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۴:
و ریشه فعل روفتن روب است و هم شیخ در گلستان می فرماید:
خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب
بابک چندم در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۲۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶:
@ 8 عزیز
درود بر شما،
فعل "بود(ن)" به جای زدن در اینجا اهمیتی ندارد و مفهوم کلی را عوض نمی کند، چرا که :
1-استفاده از آن از بابت جبر و الزام قافیه سازی است ...
2- معنای لغوی اصل بیان با مفهوم آن بسیار متفاوت و نامربوط است...
برای اول شخص مفرد و در گذشته مشخص:
دست اندر دامن ساقی سیمین ساق (زده) بود(م)
"م" از بابت الزام قافیه بندی رفته و به دست متصل شده، و حذف و اختصار هم در نظم جایز است، پس حذف "زده" برای اختصار در اینجا بی ایراد است :
بودم -> بود و دست -> دستم
حذف (زده)
دست اندر دامن ساقی سیمن ساق (زده) بود(م) -> دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در مصرع پیشین نیز:
"بگسست" لزوماً برابر قطع کامل یا پاره شدن نیست، که گسستگی در مقابل پیوستگی می تواند-> ناممتد بودن، فاصله افتادن باشد...
ضمن اینکه "اگر" را هم آورده -> اگر فاصله افتاد، اگر پیوسته نبود...
باری
از بابت "پارسال تا امسال..."
راستش از همان پارسال تا به امسال، مانای دیگر جهانیان، از بابت این کرونا دربدر دنبال سوراخی هستم که بچپم آنجا، مبادا که دست کرونا دامان بنده هم را هم بگیرد که آنگاه هشتمان گرو نه خواهد بود...اگر هم که خدای ناکرده "دست اندر دامان" چون منی زند که آنزمان دیگر واویلایی عظیم بپا خواهد شد و کار به ناکجا آبادها خواهد کشید، از بیمارستان و گورستان گرفته تا بدتر از آن سر در آوردن از کتاب دکتر شمیسا و پامنبریهای ایشان که گه گاه در اینجا جولان می دهند...
خبر آخری که داشتم این بود که گویا هیچ جای جهان از این کوید-19 گجستگ در امان نمانده الی قطب جنوب،...
که یاد بیانات چند سال پیشتر ( به گمانم هفت هشت سال) فرمانده وقت نیروی دریایی جناب سیاری در لباس کماندویی افتادم که:
"...به زودی برای نشان دادن عظمت و اقتدارمان به جهانیان، ناوهای خود
را به قطب جنوب اعزام خواهیم کرد..."...
دریغ و درد که پس از چندی کاشف به عمل آمد که یکی از این ناوها به دلیل از بین رفتن باطریهایش در جیبوتی پهلو گرفته و ماهها در آنجا بود...
خلاصه که هم ما دستمان از آن ولایات آباد و ناب کوتاه ماند و پایمان بدانجا نرسید، و هم (مهمتر) آنکه طفلکان دلفین، نهنگ، شیران دریایی و پنگوئنهای آن دیار از سان دیدن و مشاهده عظمت و جلال و جبروتمان همچنان محروم ماندند...
ای روزگار، ای روزگار
در حاشیه دیگری پاسخ شما نیمه تمام ماند، در اولین فرصت به آن خواهم پرداخت...
ولی پیش از آن و پس از نفسی تازه کردن باید خدمت جناب چاوش برسم و " فلذا، فلذا و در معاصرتشان"...
برگ بی برگی در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۶:
دست در این زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
دوتا به معنی خمیده و تسلیم شده است و زلفِ یار کنایه از تجلی زیبایی های خداوند در جهان ماده و فرم میباشد، کلیه مخلوقات و موجودات از جماد و نبات و حیوان در این جهان در برابرِ خداوند خم و تسلیمِ محض هستند و به دلیل اینکه انسان از جنس خداوند است پس در برابر او نیز دوتا میباشند، برای مثال معادنِ طلا و الماس یا سنگهای قیمتی در برابر کنکاش و برداشتِ انسان مقاومت نمیکنند، همچنین برخی حیواناتِ مفید برای زندگی رام و تسلیمِ انسان هستند. اما عهدِ خداوند و بادِ صبا چیست؟ تقدیر الهی بر این بوده است که انسان با هبوط از عالم معنا بر زمین فرود آمده و پس از چند سالی زندگی در این جهان طیِّ مراحلی بار دیگر به عالمِ ملکوت بازگردد، در قرآن کریم نیز به این مطلب اشاره شده که همه انسانها بدون استثناء به جهنم وارد می شوند و سپس آنانی که موفق به عبور از جهنم شوند به بهشت وارد خواهند شد، جهنمِ مذکور نمادی از ورودِ انسان به ذهن است و تشکیلِ هشیاری یا خردِ جسمانی بر روی هشیاریِ اصلیِ انسان که از جنسِ روح و جان جانان است، با این هشیاریِ جسمی ست که انسان امکانِ بقا در این جهان یافته و میتواند زنده بماند تا با طیِّ طریق به کار اصلی خود که عبور از این جهنم ذهن است بپردازد، این عهدی ست از طرف خداوند که اگر انسان ندای ارجعی الی ربک را لبیک گفته و با عهد و کمکِ بادِ صبا بسوی او بازگردد رستگاری ابدی او تضمین شده و به بهشت یا عالم یکتایی باز خواهد گشت، بادِ صبا دراینجا استعاره ای ست از راهنمایانِ معنوی که پیغامهای زندگی را به انسانهای عاشقِ بازگشت به اصلِ خود رسانیده و عهد می کنند که با انجامِ آن دستورات انسان موفق به خروج از جهنمِ ذهن می گردد، حافظ میفرماید دست اندازی به این زلفِ رام و تسلیم شده در برابر انسان نتوان کرد، یعنی انسان میتواند از نعمتهای خداوند در این جهان بهره ببرد اما نمی تواند چیزهایی که متعلق به این جهان ماده هستند را به عنوان تعلقات خود و جزیی از خود بداند، ما انسانها بوسیله ذهن و خردِ جسمی خود حتی زمین خدا را تحت مالکیت خود درآورده و برای آن سند مالکیت نیز صادر میکنیم اما بهتر است بدانیم همهٔ اینها قرارداد هایی هستند که فقط در زمان حیات جسمانی ما معتبر بوده و پس از ما دیگری مدعیِ مالکیتِ آن خواهد بود، پس حافظ ترجیح میدهد اصولأ به این عهد و وعده مبنی بربیرون کشیدنش از جهنمِ ذهن تکیه ننموده و پیشدستانه به این جهنم نرود و بر این زلف تسلیم شده دست اندازی نکند تا دچار دردها و آتش سوزانش نشود، گرچه خداوند عهد نموده که اگر انسان دست هم در این زلف دوتا ببرد او را بوسیله باد صبا یا بزرگانی همچون مولانا و حافظ و پیغامهای خود که از زبان و دهانِ این بزرگان به انسان منتقل می کند از این جهنم ذهن بیرون خواهد کشید .
آنچه سعی است من اندر طلبت بنمایم
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
حافظ ادامه میدهد که این دستبرد در زلفِ دوتایِ حضرت معشوق تا حدی که لازم و توشهٔ راه است برای طیِّ طریق در راهِ طلب و رسیدن به حضرتش بایستی رعایت شود و او به مقدار و اندازه ای در این زلف دست می بَرد که نیازهای مادی و جسمانی او برآورده گردد و نه بیشتر ، قضا دارایِ ایهام بوده و به معنی تقدیر و قَدَر نیز موردِ نظر بوده است اما در اینجا بیشتر به معنیِ برآوردن آمده است و تغییر قضا نتوان کرد یعنی انسان قادر به تغییر حاجات و برآوردن این نیازها از طریق دیگری نیست پس ناچار است تا قدری از امکانات و نعمتهای دنیوی بهره ببرد که امکان بقای در این جهان برایش میسر شود، دست اندازیِ بیش از این به زلفِ تسلیم شدهٔ حضرتِ دوست در برابر انسان گمراهی ست، برای مثال از نظر حافظ چیزهایی مانند طلا و جواهرات یا دست اندازی به کوه، جنگل و دریا، به اسارت درآوردن حیوانات وحشی و امثالهم برای زیستِ انسان ضرورتی ندارد. این موضوع امروزه هم با وجودِ توسعه جوامع انسانی و تکنولوژی و نیاز به منابع و معادن مصداق دارد چراکه بهره برداریِ بی رویه و حریصانه موجبِ تخریب و نابودیِ زمین خواهد شد .
دامنِ دوست به صد خونِ دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد
اما پرهیز از دست آزیدنِ بیش از حد به زلفِ دوتایِ حضرتِ معشوق به منظور رسیدن به دیدار رخ زیبایش نیازمند تحمل درد آگاهانه بوده و با خون دل خوردن ها بدست می آید، یعنی اگر هم انسان چیزهای مربوط به این زلف را در دل قرار داده و شیفته صدها و هزاران تار موی این زلف شود، خداوند یا هستی کل با تیرهای کن فکان آنها را هدف گرفته و از میان بر می دارد تا انسان به این چیزهای دزدی احساس مالکیت نکند و حافظ میفرماید او یا هر انسانی که بخواهد دامن حضرتش را بدست آورد بایستی با آغوش باز تیرها و خونِ دل خوردنهای بسیار را پذیرا گردد، در مصرع دوم فسوس به معنی استهزا و تمسخر آمده است، دشمن یا خویشتنِ کاذب و متوهم یا دیو درونی توجهِ انسان را به جذابیت های زلف جلب کرده و تشویق میکند تا حال که این زلف دوتا ست و مقاومت نمی کند هرچه بیشتر از آن دزدیده و در دل قرار دهد، اما این خصم میداند که خداوند بوسیله چرخِ فلک و اتفاقات وجودِ چیزهای دزدی را در دلی که قرار است جایگاهِ او باشد برنتابیده و هدف قرار میدهد، و فلک با ادامهٔ این روند موجباتِ استهزاء انسان را فراهم آورده بر این کارِ عبثِ انسان خندیده و تفریح میکند. پس رندان زیرکی همچون حافظ به این کار تن نمی دهد زیرا علاوه بر استهزاءِ خود دامن حضرت دوست را نیز از دست خواهند داد .
عارضش را به مَثَل ماهِ فلک نتوان گفت
نسبتِ دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد
عارض یعنی رخسار و چهره، عرفا معمولا برای توصیفِ زیباییِ حضرت دوست ماه که در آسمان است را مثال می زنند، حافظ میفرماید این تمثیلی ست غیر عادلانه زیرا ماه که سر و پا و اختیاری از خود ندارد، او نیز دوتا و زیر اراده حضرت دوست بوده با خواست اوست که در افلاک گردش میکند ، و نه تنها ماه، بلکه گردش منظم افلاک و همه امور جهان در اختیار و ید قدرتِ حضرتش قرار دارند ، یعنی اگر خداوند با تیرهای قضا و کن فکانِ خود چیزهایِ این جهان که ما از آنها طلب آرامش و خوشبختی میکنیم را هدف قرار میدهد در اختیار و اراده حضرتش قرار دارد، پس اگر با لطفِ خود از عواملِ بیرونی بخواهد چیدمان ذهنیِ انسان را بر هم زده و یکی یا همه را از او بازپس بگیرد، آن عوامل و سببها مطیع امرش بوده و آن را به انجام می رساند، همانطور که آن ماه نیز دست و پا نداشته، تسلیم و مطیع امر حضرت دوست است ، برای مثال انسان دلبری زیبا روی و لوند را در جایی مشاهده کرده و عاشق صورت و زیبایی او میگردد سپس با سعی و مرارت بسیار او را بدست آورده در دل و مرکز خود قرار میدهد و به دلیلِ همین علاقهٔ وافر سعی در کنترلِ او می کند، مدتی بعد اتفاقاتی رقم می خورد که به او مشکوک شده و گمان می بَرَد با دیگری نیز در ارتباط است، اما او خطا کرده و آن دلبرِ رنجیده خاطر گشته وی را ترک میکند. و ما گمان می بریم که فلک یا این بی سر و پاها که چنین اتفاقاتی را رقم زدند نه تنها دوستِ انسان نیستند که اینچنین ضربه به دلبستگیهای ما میزنند بلکه از دشمن هم بدترند، اما واقعِ امر این است که اینان همانند ماه اراده ای از خود نداشته و مطیعِ امر حضرت دوست هستند و حضرتش نیز از روی خیرخواهی و غیرتش نسبت به انسان است که چنین فرمانی را به فلک صادر میکند، یعنی انسان مجاز به قرار دادنِ چیزهایِ دستبردی از زلفِ دوتای این جهانی در دلی که جایگاه خداوند است نمی باشد، اگر آن شخص دلبرِ زمینی خود را نیز جلوه ای از حضرت دوست دیده و خدا یا زندگی را در او تشخیص داده، جزوی از مایملکِ خود نمی دانست و قصدِ کنترلِ وی را نمی نمود چه بسا آن اتفاقات رقم نمی خورد و دو دلداده همچنان با عشق به زندگی ادامه می دادند. اما حال که این اتفاق غم انگیز افتاده وظیفه انسان چیست؟ مولانا اینگونه پاسخ میدهد ؛
چونک غم بینی تو استغفار کن غم به امر خالق آمد کار کن
چون بخواهد عین غم شادی شود عین بندِ پای آزادی شود
باد و خاک و آب و آتش بنده اند با من و تو مرده، با حق زنده اند
سروِ بالای من آنگه که درآید به سماع
چه محل ؟ جامهٔ جان را که قبا نتوان کرد
پس از آنکه سبب های بیرونیِ بی سر و پا یا به فرموده مولانا باد و خاک و آب و آتش به امرِ حضرت دوست به یکی یا چند تایی از تعلقات و دلبستگی های انسان آسیب رساندند تا شکِّ وی برای عدمِ دل سپردن به چیزهایِ دنیوی برطرف شود ، اگر انسان بنا بر نظر مولانا و بزرگان شخص استغفار کرده و بپذیرد که پس از این دیگر چیزهای بیرونی و مربوط به این جهان(زلفِ دوتا) را اصل تلقی نکرده و در مرکز توجهات خود قرار نمی دهد، پس شادیِ بی سبب او را در بر خواهد گرفت و آن سرو قامت یا اصل خداییِ وی به وجد آمده به سماع خواهد پرداخت ، حافظ در مصرعِ دوم میفرماید از دست دادن هر یکی از دلبستگی های دنیوی نه تنها محل و جایی برای تاسف خوردن نیست، بلکه او شادمان میشود زیرا حضرت دوست به او یادآوری کرده است تا جامهٔ لطیفِ جان خود را که از جنس نور و پرتوی از آن نورِ کل است با آن قبایِ زمخت تعلقات دنیوی تعویض نکند .
نظرِ پاک تواند رخ جانان دیدن
که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد
حافظ در ادامه میفرماید چنین نگاه و بینشِ پاکی به زندگی ست که سرانجام میتواند رخسارِ جانان یا حضرتِ دوست را ببیند، یعنی اگر انسانی با از دست دادن یکی از تعلقاتِ دنیوی خود غمگین و افسرده گردد و سببهای بی سر و پا را که با امرِ خداوند به این کار پرداختند سرزنش کرده و دشمن بدارد به معنی ستیزه گری بوده و در نتیجه خود را از دیدارِ حضرتِ دوست محروم خواهد نمود. در مصرع دوم ادامه میدهد مگر نمی بینید که اگر آیینه ای صیقلی نبوده و زنگار بسته باشد نمیتوان نظر کرد و چیزی در آن دید، اینگونه دستبرد های زلفِ دوتا نیز همان زنگارهای آیینه انسان هستند، پس برای از دست دادنشان شادمان باش که زندگی به صیقلی کردن آئینهٔ حضورت میپردازد .
مشکلِ عشق نه در حوصلهی دانشِ ماست
حلِ این نکته بدین فکرِ خطا نتوان کرد
دانش در اینجا آن علم و دانشی که موجب پیشرفت و رفاه میگردد نبوده ، بلکه دانستنی ست بر مبنایِ ذهن که انسان به تجربه از اطرافیان خود آموخته و تصور میکند که همه چیز را می داند و چنین انسانی اگر براثر تیرِ حوادث که عرفا با زبان قرآنی آنرا ریب المنون نامیده اند یک یا چند تایی از متعلقات خود را از دست داده و یا آسیبی به آنها وارد شده است و این ابیات را بشنود که از وی میخواهند از اتفاقات شادمان باشد، برمبنای دانشِ ذهنیِ خود آنرا نمیپذیرد و حتی برآشفته شده میگوید ای آقا دلتون خوشه، من تا دیروز دارای مقام و منصب و اعتباری بودم، امروز برکنار شده ام و یا همسرم که با آن سختی به وصلش رسیده بودم مرا رها کرد و رفت، یا دیگری که با از دست دادن اموالش در بورس غمگین و افسرده شده، و پدری که روزگاری به موفقیت فرزندانش بالیده و موفقیت آنان را موفقیت خود می دانست و اکنون ماهها گذشته و فرزندان یادی از وی نکرده و به زندگی خود سرگرم هستند، هیچ یک از آنها با دانش و عقلِ جسمیِ خود قادر به هضم و پذیرشِ این اتفاقات نیستند، حافظ میفرماید مشکل اینجاست که عشق در قالبِ دانستن و عقل حسابگر و کتابیِ ما نمی گنجد، هزینه عاشقی رهایی از عقل و دانشِ ذهنی ست زیرا همین دانش است که پذیرای استدلال ذکر شده در ابیات بالا نبوده و به شخصِ زیان دیده القاء میکند که باید ترسید و با از دست دادن یکی از متعلقات بلادرنگ سعی در بدست آوردن دلبستگیِ دیگری کرده و جایگزین کند وگرنه بیچاره خواهد شد، حافظ میفرماید با این فکرهای خطا این نکاتِ ذکر شده قابل حل نخواهد بود، زیرا بار دیگر موجبات فسوسِ خود را توسط خصم فراهم میکند . مولانا برای ایمن شدن در برابر اتفاقاتی که ما آنها را بد میدانیم بهره بردن از عقلِ کل را پیشنهاد میکند:
عقل جزوی گاه چیره گه نگون عقل کلی ایمن از ریب المنون
غیرتم کشت که محبوبِ جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلقِ خدا نتوان کرد
خطابِ حافظ به حضرتِ معشوق بوده که نسبت به او غیرت داشته و تمام سعی و تلاشش این است که با هر زبانِ ممکن بگوید تنها یک محبوب و معشوق در جهان وجود دارد و هر محبوبی بجز او زوال پذیر است و فانی، و هم اوست که ازلی و ابدی میباشد و انسان مجاز به قرار دادن عشقِ چیزهای این جهان در دل خود نیست، اما تقریبآ همهٔ مردم قادر به رهایی از عقل و دانش ذهنی خود نبوده و برخی هم که این مطالب را به ظاهر تایید میکنند خیلی در راه عاشقی جدی نیستند، پس جایِ مجادله با خلقِ خدا نیست و کار یا وظیفهٔ حافظ فقط بیان این مطالب است و نه بیشتر از آن، باشد که روزی پندهای او را به یاد آورده و کار بر روی خود را شروع کنند . مولانا بی پرده تر میفرماید :
تا به دیوارِ بلا ناید سرش نشنود پندِ دل آن گوشِ کرش
من چه گویم که تو را نازکیِ طبعِ لطیف
تا به حدی ست که آهسته دعا نتوان کرد
حافظ این ابیات خود را نیایش به درگاهِ کبریاییِ حضرتش میداند و نه نصیحت به خلق که باید آنرا با صدای رسا به گوش همگان برساند، درواقع اگر بخواهد این معانی عرفانی را نزد خود نگاه داشته و بیان نکند یا فقط به آهستگی با خود زمزمه کند حضرت معشوق که بسیار نازک طبع و لطیف است از وی آزرده خاطر میگردد، یعنی اگرنبود وظیفه و رسالتی که بزرگانی چون لسان الغیب حافظِ شیرازی بر عهده خود می دانند، آنها ترجیح میدادند بیشتر به کار عاشقیِ خود بپردازند تا بیان این مطالبِ معنوی که لازمه اش بهره گیری از تمثیلها و الفاظِ ذهنی ست.
بجز ابروی تو محرابِ دل حافظ نیست
طاعتِ غیر تو در مذهبِ ما نتوان کرد
اَبرویِ حضرت دوست مانندِچتری کُلِّ هستی و کائنات را در بر میگیرد، پس حافظ زمان و مکانِ خاصی برای نماز به معنایِ گستردنّ فضای درون قائل نیست، مولانا نیز می فرماید " مؤمنان را پنج وقت آمد نماز و رهنمون/ عاشقان را فی صلاة دائمون " پس حافظ میفرماید عاشق هر کجا و هر لحظه باید به شرحِ صدر پرداخته، تسلیم امرِ قضا باشد که هرگونه طاعتی بجز این به طمع پاداش و گرفتنِ چیزی خواهد بود که در مذهبِ رندی و عاشقی، رندِ عاشق مجاز به اینچنین عبادتی نخواهد بود.
سمانه در ۵ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۶:۴۰ دربارهٔ خواجه عبدالله انصاری » مناجات نامه » مناجات شمارهٔ ۱۵: