گنجور

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱

 

مراد و خضر عنان گیر باید از چپ و راست

که کج روی نکنم ور نه عزم راه خطاست

عجب که باورم آید از راه اندیشی

که آفتاب قیامت ز سایه ی طوبی است

به ملک صدق گنه را به عفو دشمنی است

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲

 

صد فوج عشوه از نظر من گذشته است

تا شهسوار عشوه گر من گذشته است

چون نگذرد به جور که از راه تجربه

بر ناله های بی اثر من گذشته است

بیچاره عافیت که ز وی تا بریده ام

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳

 

صد شکر که بتخانه ی اندیشه خراب است

ناقوس و تبش در گرو باده ی ناب است

با قسمت خود هر که تو بینی جم و دارا است

محتاجی مردم همه آن سوی حساب است

سیرابی و لب تشنگی از هم نشناسیم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴

 

امید صلح از آن با شکیب ایوب است

که دشمن آشتی انگیز و دوست محجوب است

همین عطیه به هر حال خوشدلم دارد

که هر چه رفت به عنوان خیر محسوب است

تهی بساطی این عهد بین که بی من و تو

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵

 

آنی که پای تا به سرت عجب طاعت است

شب زنده داریت بتر از خواب غفلت است

خواهی به کعبه رو کن و خواهی یه سومنات

دل بد مکن که شش جهت از بهر طاعت است

بیرون بود حلاوت و تلخی و مدح و ذم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶

 

بر دل یوسف غمی در کنج زندان بر نخاست

کز پریشانی فغان از پیر کنعان بر نخاست

وه که تا لب های من آلوده از افغان نکرد

تشنگی از هر طرف، جویی به حیوان بر نخاست

باغبان عشق با دعوی به رضوان گفت خیز

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷

 

تاج زر گر بودش فتنه ی از بهر خود است

فتنه این است که در زیر کلاه نمد است

معنی تجربه بشناس و ره تجربه گیر

تا بدانی که تو را ظلم عدالت مدد است

در میانی خزف و گوهرم اندیشه به جاست

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸

 

لب فروبستن ناصح گرهی بر باد است

صد ره این بست و گشادم بر یاد است

گل حسن تو بود در همه جا فصل بهار

بلبل باغ نوا از همه غم آزاد است

آدمی را ز همه چیز نفس منتخب است

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹

 

تا کوکبه ی رحمت جاوید بلند است

بخت طلب و طالع امید بلند است

آوازه ی رندی به جهان پست نگردد

تا زمزمه ی جام ز جمشید بلند است

ما گلخنی یان بس که ز بد نامی راحت

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰

 

ناله ام پرورش آموز نهال اثر است

ور به دارت بنمایم که سراپا ثمر است

ناله در سینه ی من، یک نفس آرامش نیست

در دل خویش اثر کرد، چه کامل اثر است

رهبر بادیه ی عشق، تو را در هر گام

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱

 

هرگز مگو که کعبه ز بتخانه خوشتر است

هر جا که هست جلوه ی جانانه خوشتر است

با برهمن حدیث محبت رواست، لیک

در دام طایر حرم این دانه خوشتر است

تسبیح و زهد خوش بود اما در این دو روز

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲

 

دورم از کوی تو، جا در زیر خاکم بهتر است

زندگی تلخ است با حرمان، هلاکم بهتر است

من که مجروح خمارم مرهم راحت چه سود

جای مرهم بر جراحت برگ تاکم بهتر است

گر بکشتی از فراقم، سوختی، منت منه

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳

 

بیدادگری روی تو اندازه ی راز است

این رشته به انگشت نپیچی که دراز است

عشق آفت سلطان بود، آرایش بنده

این مسأله در نسخه ی محمود و ایاز است

یا رب تو نگهدار دل خلوتیان را

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴

 

از آن ز شربت صلحم هوای پرهیز است

که آتش تب شوقم نه آن چنان تیز است

چو زلف باز کنی ناله خیزد از دل ها

که دام ما همه این طره ی دل آویز است

ز طره مشک به دامان کوهکن پاشد

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵

 

جنگ آتش، آشتی آتش، مدارا آتش است

خوش سر و کاری از آن بدخو مرا با آتش است

باده خواهی باش تا از خم برون آرم، که من

آن چه در جام و سبو دارم، مهیا، آتش است

با که گویم سر این معنی که نور حسن دوست

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶

 

عهد حسنش روزگار دستبرد آتش است

صاف آتش حسن او خورشیدبرد آتش است

خان و نان عالمی از آتش حسنش بسوخت

در شمار خانه سوز روزبرد آتش است

بستگان عشق را بی دل برد آب حیات

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷

 

تا روی دل فروز تو بستان آتش است

دل نغمه سنج گلستان آتش است

یارب چه آتشی تو که چندین هزار داغ

از شعله ی جمال تو در جان آتش است

گر مست حیرتیم ز روی تو دور نیست

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸

 

هر گاه که از مهر به کین میل تو بیش است

اول نمک سینه ی ما باش که ریش است

معشوق در آغوش و مرا آیینه در کف

از بس که دلم شیفته ی زشتی خویش است

زندان بود آمیزش آن کز ره عادت

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹

 

شب عشاق ز روز دگران در پیش است

مرگ این طایفه، بسیار، ز جان در پیش است

من همان روز که جولان تو دیدم گفتم

که فراموشی ام ز دست و عنان در پیش است

چه غم از پرده دری های نمیم است مرا

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰

 

برو مسیح که فکر فراغ من غلط است

غلط مکن که علاج دماغ من غلط است

نشان پای من آوارگی بجست، نیافت

به دشت گم شدگی ها سراغ من غلط است

ز استخوان همای باغ دوست معمور است

[...]

عرفی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۲۹