گنجور

 
عرفی

هر گاه که از مهر به کین میل تو بیش است

اول نمک سینه ی ما باش که ریش است

معشوق در آغوش و مرا آیینه در کف

از بس که دلم شیفته ی زشتی خویش است

زندان بود آمیزش آن کز ره عادت

در کشمکش صحبت بیگانه و خویش است

دانم که شفیق اند طبیبان همگی، لیک

مرهم که نه معشوق نهد دشمن ریش است

با کعبه روان انس نگیرد دل عرفی

دایم قدمی چند ازین قافله پیش است

 
 
 
بیدل دهلوی

سرمایهٔ عذر طلبم از همه بیش است

در قافلهٔ اشک همین آبله پیش است

جهدی ‌که ز فکر حسد خلق برآیی

خاری ‌که به پایی نخلد مرهم ریش است

تا مرگ فسردن نکشد طینت مردان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه