خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱
دل پیش خیال تو صد دیده برافشانددر پای تو هر ساعت جانی دگر افشاند
لعلت به شکرخنده بر کار کسی خنددکو وقت نثار تو بر تو شکر افشاند
شو آینه حاضر کن در خنده ببین آن لبگر دیده نهای هرگز کاتش گهر افشاند
از هجر تو در چشمم خورشید شود سفتهاز بس که مرا الماس اندر بصر افشاند
نیش […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴
هر تار ز مژگانش تیری دگر اندازددر جان شکند پیکان چون در جگر اندازد
کافر که رخش بیند با معجزهٔ لعلشتسبیح در آویزد، زنار دراندازد
دلها به خروش آید چون زلف برافشاندجانها به سجود آید چون پرده براندازد
در عرضگه عشقش فتنه سپه انگیزددر رزمگه زلفش گردون سپر اندازد
شکرانهٔ آن روزی کاید به شکار دلمن زر و سراندازم […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷
حاشا که مرا جز تو در دیده کسی باشدیا جز غم عشق تو در دل هوسی باشد
کس چون تو نشان ندهد در کل جهان لیکنچون این دل هر جائی هر جای بسی باشد
بر پای تو سر دارم گر سر خطری داردوصل تو به دست آرم گر دسترسی باشد
از خاک سر کویت خالی نشوم یک شبگر […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱
خونریزی و نندیشی، عیار چنین خوشتردل دزدی و نگریزی، طرار چنین خوشتر
زان غمزهٔ دود افکن آتش فکنی در منهم دل شکنی هم تن، دلدار چنین خوشتر
هر روز به هشیاری نو نو دلم آزاریمست آیی و عذر آری، آزار چنین خوشتر
نوری و نهان از من، حوری و رمان از منبوس از تو و جان از من، […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷
سرهای سراندازان در پای تو اولیتردر سینهٔ جانبازان سودای تو اولیتر
ای جان همه عالم، ریحان همه عالمسلطان همه عالم مولای تو اولیتر
ای داور مهجوران، جان داروی رنجورانصبر همه مستوران، رسوای تو اولیتر
خواهی که کشی یاری آن یار منم آریگر کشتنیم باری در پای تو اولیتر
خرمترم اینک بین از خوی توام غمگینکز هرچه کند تسکین صفرای […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۱
نازی است تو را در سر، کمتر نکنی دانمدردی است مرا در دل، باور نکنی دانم
خیره چه سراندازم بر خاک سر کویتگر بوسه زنم پایت، سر برنکنی دانم
گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودیعمری شد و زین وعده، کمتر نکنی دانم
بوسیم عطا کردی، زان کرده پشیمانیدانی که خطا کردی، دیگر نکنی دانم
گر کشتنیم باری هم […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵
چون تلخ سخن رانی تنگ شکرت خوانمچون کار به جان آری جان دگرت خوانم
زهر غم خویشم ده تا عمر خوشت گویمخاک در خویشم خوان تا تاج سرت خوانم
اشک و رخ من هر دو سرخ است و کبود از توخوش رنگرزی زین پس عیسی هنرت خوانم
چون درد توام گیرد دامان غمت گیرمآیم به سر کویت وز […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶
گر رحم کنی جانا جان بر سرت افشانمور زخم زنی دل را بر خنجرت افشانم
معلوم من از عالم جانی است، چه فرمائیبر خنجر تو پاشم یا بر سرت افشانم
بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارمدر دامن تو ریزم یا در برت افشانم
آئی به کف آن خنجر چون چشم من از گوهرمن گوهر عمر خود بر […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶
من در طلب یارم ز اغیار نیندیشمپایم به سر گنج است از مار نیندیشم
صبرم به عیار او هیچ است و دو جو کمترمن هم جو زرینم کز نار نیندیشم
جوجو شدم از عشقش او جو به جو این دانداو را به جوی زین غم غمخوار نیندیشم
گر زان رخ گندمگون اندک نظری یابمزین جان که جوی ارزد […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴
تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارمچون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم
گه لوح وصالش را سربسته همی خوانمگه پاس خیالش را شب زنده همی دارم
سلطان جمال است او من بر در ایوانشتن خاک همی سازم جان بنده همی دارم
تا کرد مرا بسته بادام دو چشم اوچون پسته دل از حسرت آکنده […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷
روی است بنامیزد یا ماه تمام است آنزلف است تعالی الله یا تافته دام است آن
هر سال بدان آید خورشید به جوزا درتا با کمر از پیشت گویند غلام است آن
در عهد تو زیبائی چیزی است که خاص است ایندر عشق تو رسوائی کاری است که عام است آن
جانی که تو را شاید بر خلق […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۹
تا دل غم او دارد نتوان غم جان خوردنبا انده او زشت است اندوه جهان خوردن
گر پای سگ کویش بر دیدهٔ ما آیدزین مرتبه بر دیده تشویر توان خوردن
در عشوهٔ وصل او عمری به کران آرمگرچه ز خرد نبود زهری به گمان خوردن
آنجا که سنان باشد با کافر مژگانشخوشتر ز شکر دانم بر سینه سنان […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۲
جان بخشمت آن ساعت کز لب شکرم بخشیدانم که تو ز آن لبها جانی دگرم بخشی
تبهاست مرا در دل و نیشکرت اندر لبآری ببرد تبها گر نیشکرم بخشی
با تو به چنین دردی دل خوش نکنم حقاالا که به عذر آن دردی دگرم بخشی
دوشم لقبی داد، کمتر سگ کوی خودمن کیستم از عالم تا این خطرم […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۸
هر روز به هر دستی رنگی دگر آمیزیهر لحظه به هر چشمی شور دگر انگیزی
صد بزم بیارایی هر جا که تو بنشینیصد شهر بیاشوبی هرجا که تو برخیزی
چون مار کنی زلفین وز پرده برون آییناگه بزنی زخمی چون کژدم و بگریزی
فتنه کنیم بر خود پنهان شوی از چشممچون فتنه برانگیزی از فتنه چه پرهیزی
مژگان تو […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۹
از بوالعجبی هردم رنگ دگر آمیزیعیسی نهای و روزی صد رنگ برآمیزی
ده رنگ دلی داری با هر که فراز آئییکرنگ شوی حالی چون آب و درآمیزی
هردم جگرم سوزی گر زلف به کار آرینه مشک خلل گیرد چون با جگر آمیزی
صد زهر بیامیزی و در کام دلم ریزیچون نوش کنم زهر ز آن صعبتر آمیزی
خود کژدم […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۴
ما انصف ندمانی لو انکر ادمانیفالقهوة من شرطی لاالتوبة من شانی
ریحان به سفال اندر بسیار بود دانیآن جام سفالی کو و آن راوق ریحانی
لو تمزجها بالدم من ادمع اجفانییزدادلها صبغ فی احمرها القانی
مجلس ز پریرویان چون بزم سلیمانیباغنهٔ داودی مرغان خوش الحانی
یا یوسف عللنی ادلامک اخوانیکم من علل تشفی من غایة الاحزانی
شو گوش خرد برکش […]

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۳ - قصیده
ای دل به سر مویی آزاد نخواهی شدمویی شدی اندر غم، هم شاد نخواهی شد
در عافیت آبادت از رخنه درآمد غمپس رخنه چنان گشتی کباد نخواهی شد
پولاد بسی دیدم کو آب شد از آتشتو آب شدی زین پس پولاد نخواهی شد
ای غمزدهٔ خاکی کز آتش غم جوشیآبی که جز از آتش بر باد نخواهی شد
تا […]

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶۸ - هنگام عبور از مداین و دیدن طاق کسری
هان! ای دل ِ عبرتبین! از دیده عبر کن! هان!ایوان ِ مدائن را آیینهی عبرت دان!
یکره زِ لب ِ دجله منزل به مدائن کنوَ ز دیده دُوُم دجله بر خاک ِ مدائن ران
خود دجله چنان گرید صد دجلهی خون گوییکاز گرمی ِ خوناباش آتش چکد از مژگان
بینی که لب ِ دجله چون کف به دهان […]

خاقانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۷۵
ای شاه دو معنی را نامد به تو خاقانیکاندر دل از آن هر دو ترسی است که جان کاهد
یا خاطر او نارد مدحی که دلت گیردیا همت تو ندهد مالی که دلش خواهد

خاقانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲۱۰ - در مرثیهٔ اهل بیت خود
دل درد زده است از غم زنهار نگه دارشکو میوهٔ دل باری بر بار نگه دارش
گفتی که به درد دل صبر است طبیب اماامروز طبیبت شد بیمار نگه دارش
ای صبر توئی دانم پروانهٔ کار دلدل شیفته پروانه است از نار نگه دارش
ای دیده نه سیل خون فردات به کار آیدخون از رگ جان امشب مگذار، […]

خاقانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲۵۸
چون جاه پدید آرد دشمن که بد اندیشدپس جاه بتر دشمن زو نیکتر اندیشم
دشمن به بدی گفتن جاهم به زبان آردبر سود منم ز آن بد چون نیک دراندیشم
