امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۳
منت خدای را که بهفرّ خدایگان
من بنده بیگنه نشدم کشته رایگان
منت خدای را که بهجانم نکرد قصد
تیری که شه به قصد نینداخت از کمان
منت خدای راکه ز بهر ثنای او
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۹
گفتم مرا بوسه ده ای ماهِ دلستان
گفتا که ماه بوسه که را داد در جهان
گفتم فروغ روی تو افزون بود به شب
گفتا به شب فروغ دهد ماه آسمان
گفتم به یک مکانت نبینم به یک قرار
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۴
صنع خدای و عدل وزیر خدایگان
هستند پرورنده و دارندهٔ جهان
معلوم عالم است که بر خلق واجب است
شکر خدا و مدح وزیر خدایگان
صدر اجل رضیّ خلیفه قوام دین
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۰
خطّ است گرد عارض آن ماه دلستان
یا سنبل است ریخته بر طرف گلستان
یا عنبرست حلّ شده بربرگ نسترن
یا مورچه است صفزده برگرد ارغوان
از کوچکی که هست مر آن ماه را دهن
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۴
آن بت که هست چهرهٔ خور پیش او رهین
صد حلقه دارد از سه طرف هر طرف یمین
پیوسته در میانهٔ هر حلقهای دلی
چون خاتمی شده که کبودش بود نگین
گاهی ز تاب زلف به گل بر نهد کمند
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۴
آمد رسول عید و مه روزه نام او
فرخنده باد بر شهگیتی سلام او
سلطان جلال دولت باقی معز دین
شاهی که هست دولت و دین زیر نام او
فال جهان خجسته شد و کار دین تمام
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۵
تا دین مصطفی است تو هستی قوام او
تا ملک پادشاست تو هستی نظام او
هرکس که او امام جهان است در علوم
چون بنگرم تویی به حقیقت امام او
بر فتح قادرست حسام خدایگان
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۶
ای روزگار ساخته آموزگار تو
روز جهان برآمده در روزگار تو
تو شهریار و خسرو خلق زمانهای
واندر زمانه نیست کسی شهریار تو
کار زمانه ساخته کردی به عدل خویش
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۷
ای آسمان مُسَخّر حکمِ روانِ تو
کیوانِ پیر بندهٔ بخت جوان تو
خورشید عالمی که به هنگام بزم و رزم
گه زین و گاه تخت بود آسمان تو
گر در زمان مهدی ایمن شود جهان
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۸
ای تخت و گاه پادشهی جایگاه تو
آراسته است مملکت از تخت و گاه تو
هستی ندیم شاهی و دولت ندیم تو
هستی پناه عالم و ایزد پناه تو
فخر همه شهانی و کس نیست فخر تو
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۹
ای چرخ پیر بندهٔ تدبیر و رای تو
ای اختران چرخ همه خاک پای تو
هرچند روشناند و بلند آفتاب و ماه
دارند روشنی و بلندی ز رای تو
جز کردگار عالم و سلطان روزگار
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۳۰
ای صدر دین و نصرت دین در بقای تو
وی فخر ملک و رونق ملک از لقای تو
عید است و همچنانکه تو شادی به روز عید
شادند ملک و دین به لقا و بقای تو
ای چون پدر همام و قلم در کفت همای
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۷
ماه است ساقی و قدح باده مشتری
وین هر دو را منم بهدل و دیده مشتری
با مشتری مقارنه کردست ماه من
فرخ بود مقارنهٔ ماه و مشتری
خلقی ز رشک و حسرت آن چشم کافرش
[...]
امیر معزی » ترکیبات » شمارهٔ ۱
شادیم و کامکار که شادست و کامکار
میر بزرگوار به عید بزرگوار
پیرایه ی مفاخر میران مملکت
فخری که ملک را ز نظام است یادگار
فتح و ظفر ز کنیت و نامش طلب که هست
[...]
امیر معزی » ترجیعات » شمارهٔ ۱
عاشق شدم به ان بت عیار چون کنم
صَعب است کار چارهٔ این کار چون کنم
در عمر خویش باختهام عشق چند بار
هر بار صبر داشتم این بار چون کنم
دل را به بند عشق گرفتار کردهام
[...]
امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
سرو روان چو کوه به کردار ماه کرد
خط آمد وکنارهٔ ماهش سیاه کرد
آن خط مشک بوی که بر عارضش دمید
بر گل سپاه مورچه گویی که راه کرد
چیره شدیم ما به گنه بر به عشق از آنک
[...]
امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
ای داده روی خوب تو خورشید را نظام
ایگشته عالمی به سر زلف تو غلام
بر ماه لاله داری و بر لاله سلسله
هرگز که دید سلسله بر مه ز عود خام
در زیر سایهٔ سر زلفین عارضت
[...]
امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹
جانا کجا شدی که ز بهر تو غم خوریم
هر ساعت از غمان تو آشفته دلتریم
لیلی دیگری تو به خوبی و دلبری
ما در غم فراق تو مجنون دیگریم
ما را به عشقت اندر بیکار شد دو دست
[...]
امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
بربود روزگار تو را از کنار من
وز تن ببرد داغ فراقت قرار من
جفت دگر کسی و غمان تو جفت من
یار دگر کسی و فراق تو یار من
تو شادمانه جای دگر بر مراد خویش
[...]
امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴
جانا جفا نکردم هرگز به جای تو
کارم به جان رسید زجور و جفای تو
هرچند جز جفا نکنی تو به جای من
حقا که جز وفا نکنم من به جای تو
دل بردهای اگر ببری جان روا بود
[...]