گنجور

 
امیر معزی

آن بت که هست چهرهٔ خور پیش او رهین

صد حلقه دارد از سه طرف هر طرف یمین

پیوسته در میانهٔ هر حلقه‌ای دلی

چون خاتمی شده که کبودش بود نگین

گاهی ز تاب زلف به‌ گل بر نهد کمند

گاهی ز کید جعد به مه بر کند کمین

از تاب زلف اوست دل من‌ گرفته تاب

وز چین جعد اوست رخ من‌ گرفته چین

فریاد از آن نگار که در نال سوخته

آتش ز دست از دل سنگین آهنین

ای دلبری‌ که از رخ و زلفین تو مرا

پر سوسن است دامن و پر سنبل آستین

گه بر سپهر وصف تو گویند مهر و ماه

گه در بهشت ویل تو جویند حور عین

ترّی و خُوشی غزل من ز وصف توست

بر تو غزل سزاست چو بر خواجه آفرین

تاج علا و گنج معالی علی که او

دستور سیف دولت شاه است و سیف دین

آزاده مهتری که کواکب به صد قران

او را نیاوریده به آزادگی قرین

همنام او علی است‌ که او بود روز حرب

شیر خدای و دادگر و میر مؤمنین

شد زان علی یقین همه دشمنان گمان

شد زین علی‌ گمان همه دوستان یقین

در بند آن علی دل‌ کفّار شد اسیر

در شکر این علی دل زوّار شد رهین

گر ابن عم احمد مختار بود آن

دستور ابنِ عمِّ شه عالم است این

ای تابع هوای تو اَجرام بر سپهر

وی شاکر سَخای تو اجسام بر زمین

از جود توست حاجت آزادگان روا

وز رسم توست حُجّت فرزانگان متین

همواره در مقام جلالت تویی مقیم

پیوسته در مکان سعادت تویی مکین

بی‌نام تو سرشک نبارد همی ز ابر

بی‌مهر تو نبات نروید همی ز طین

در پیش سیف دولت سلطان دادگر

یُسْرست بر یسارت و یُمْن است بر یمین

در حضرتش وزیری و در خدمتش ندیم

در مُلْکَتَش وکیلی و در نعمتش امین

تا سرفراز گشتی ز این هر چهار چیز

شد خاک پای همت تو چرخ هفتمین

ای‌ گشته دولت ازلی با تو هم عنان

وی گشته حشمت ابدی با تو همنشین

بحری است مدح تو که بر آن بحر طبع من

همچون صدف شدست پر از گوهر ثمین

از اعتقاد صاف سزد گر بود مدام

بر دست تو بسایم و بر پای تو جبین

چون هست بر مدیح تو برحسب اعتقاد

ابیات من مُهَذّب و الفاظ من متین

هرگه که ذکر خویش توقع کنم همی

زان خاطر لطیف و از آن رای دوربین

تا بر سپهر سیر نجوم است بارجوم

تا در زمانه دور شهورست با سنین

بر چرخ عقل باد جمال تو آفتاب

در باغ فضل باد خصال تو فرودین

حکم تو باد جابر حَسّاد کرده قهر

بخت تو باد مرکب اقبال کرده زین

دولت تو را پناه و تو احرار را پناه

ایزد تو را معین و تو سادات را معین