گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲۴

 

بگفتم عذر با دلبر که بی‌گه بود و ترسیدم

جوابم داد کای زیرک بگاهت نیز هم دیدم

بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده

بگفت او ناپسندت را به لطف خود پسندیدم

بگفتم گرچه شد تقصیر دل هرگز نگردیده‌ست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲۵

 

دعا گویی است کار من بگویم تا نطق دارم

قبول تو دعاها را بر آن باری چه حق دارم

به گرد شمع سمع تو دعاهاام همی‌گردد

از آن چون پر پروانه دعای محترق دارم

به دارالکتب حاجاتم درآ که بهر اصغایت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲۶

 

چه دانی تو که در باطن چه شاهی همنشین دارم

رخ زرین من منگر که پای آهنین دارم

بدان شه که مرا آورد کلی روی آوردم

وزان کو آفریدستم هزاران آفرین دارم

گهی خورشید را مانم گهی دریای گوهر را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲۷

 

من از اقلیم بالایم سر عالم نمی‌دارم

نه از آبم نه از خاکم سر عالم نمی‌دارم

اگر بالاست پراختر وگر دریاست پرگوهر

وگر صحراست پرعبهر سر آن هم نمی‌دارم

مرا گویی ظریفی کن دمی با ما حریفی کن

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲۸

 

همه بازان عجب ماندند در آهنگ پروازم

کبوتر همچو من دیدی که من در جستن بازم

به هر هنگام هر مرغی به هر پری همی‌پرد

مگر من سنگ پولادم که در پرواز آغازم

دهان مگشای بی‌هنگام و می ترس از زبان من

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲۹

 

نه آن بی‌بهره دلدارم که از دلدار بگریزم

نه آن خنجر به کف دارم کز این پیکار بگریزم

منم آن تخته که با من دروگر کارها دارد

نه از تیشه زبون گردم نه از مسمار بگریزم

مثال تخته بی‌خویشم خلاف تیشه نندیشم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳۰

 

نهادم پای در عشق که بر عشاق سر باشم

منم فرزند عشق جان ولی پیش از پدر باشم

اگر چه روغن بادام از بادام می زاید

همی‌گوید که جان داند که من بیش از شجر باشم

به ظاهربین همی‌گوید چو مسجود ملایک شد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳۱

 

مرا چون کم فرستی غم حزین و تنگ دل باشم

چو غم بر من فروریزی ز لطف غم خجل باشم

غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دم

هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل باشم

همه اجزای عالم را غم تو زنده می دارد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳۲

 

تو خود دانی که من بی‌تو عدم باشم عدم باشم

عدم خود قابل هست است از آن هم نیز کم باشم

چو زان یوسف جدا مانم یقین در بیت احزانم

حریف ظن بد باشم ندیم هر ندم باشم

چو شحنه شهر شه باشم عسس گردم چو مه باشم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳۳

 

من آنم کز خیالاتش تراشنده وثن باشم

چو هنگام وصال آمد بتان را بت شکن باشم

مرا چون او ولی باشد چه سخره بوعلی باشم

چو حسن خویش بنماید چه بند بوالحسن باشم

دو صورت پیش می آرد گهی شمع است و گه شاهد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳۴

 

چو آمد روی مه رویم که باشم من که من باشم

چو هر خاری از او گل شد چرا من یاسمن باشم

چو هر سنگی عسل گردد چرا مومی کند مومی

همه اجسام چون جان شد چرا استیزه تن باشم

یقین هر چشم جو گردد چو آن آب روان آمد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳۵

 

به گرد دل همی‌گردی چه خواهی کرد می‌دانم

چه خواهی کرد دل را خون و رخ را زرد می‌دانم

یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی

چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد می‌دانم

به یک غمزه جگر خستی پس آتش اندر او بستی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳۶

 

تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمی‌دانم

وزین سرگشته مجنون چه می خواهی نمی‌دانم

در این درگاه بی‌چونی همه لطف است و موزونی

چه صحرایی چه خضرایی چه درگاهی نمی‌دانم

به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳۷

 

چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد می خوانم

چو چرخ صاف پرنورم به گرد ماه گردانم

زبانم عقده‌ای دارد چو موسی من ز فرعونان

ز رشک آنک فرعونی خبر یابد ز برهانم

فروبندید دستم را چو دریابید هستم را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳۸

 

ندارد پای عشق او دل بی‌دست و بی‌پایم

که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم

میان خونم و ترسم که گر آید خیال او

به خون دل خیالش را ز بی‌خویشی بیالایم

خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳۹

 

من این ایوان نه تو را نمی‌دانم نمی‌دانم

من این نقاش جادو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مرا گوید مرو هر سو تو استادی بیا این سو

که من آن سوی بی‌سو را نمی‌دانم نمی‌دانم

همی‌گیرد گریبانم همی‌دارد پریشانم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴۰

 

بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان‌ها سم

که بنشست آن مه زیبا چو صد تنگ شکر پیشم

روان شد سوی ما کوثر پر از شیر و پر از شکر

بدران مشک سقا را بزن سنگی و بشکن خم

یکی آهوی جان پرور برآمد از بیابانی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴۱

 

بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان‌ها سم

که بنوشت آن مه بی‌کیف دعوت نامه‌ای پیشم

روان شد سوی ما کوثر که گنجا نیست ظرف اندر

بدران مشک سقا را بزن سنگی و بشکن خم

یکی آهوی چون جانی برآمد از بیابانی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴۲

 

زهی سرگشته در عالم سر و سامان که من دارم

زهی در راه عشق تو دل بریان که من دارم

وگر در راه بازار غم عشقت خریدارم

به صد جان‌ها بنفروشم ز عشقت آنچ من دارم

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴۳

 

بشستم تخته هستی سر عالم نمی‌دارم

دریدم پرده بی‌چون سر آن هم نمی‌دارم

مرا چون دایه قدسی به شیر لطف پرورده‌ست

ملامت کی رسد در من که برگ غم نمی‌دارم

چنان در نیستی غرقم که معشوقم همی‌گوید

[...]

مولانا
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۱۱
sunny dark_mode