گنجور

 
مولانا

من آنم کز خیالاتش تراشنده وثن باشم

چو هنگام وصال آمد بتان را بت شکن باشم

مرا چون او ولی باشد چه سخره بوعلی باشم

چو حسن خویش بنماید چه بند بوالحسن باشم

دو صورت پیش می آرد گهی شمع است و گه شاهد

دوم را من چو آیینه نخستین را لگن باشم

مرا وامی است در گردن که بسپارم به عشقش جان

ولی نگزارمش تا از تقاضا ممتحن باشم

چو زندانم بود چاهی که در قعرش بود یوسف

خنک جان من آن روزی که در زندان شدن باشم

چو دست او رسن باشد که دست چاهیان گیرد

چه دستک‌ها زنم آن دم که پابست رسن باشم

مرا گوید چه می نالی ز عشقی تا که راهت زد

خنک آن کاروان کش من در این ره راه زن باشم

چو چنگم لیک اگر خواهی که دانی وقت ساز من

غنیمت دار آن دم را که در تن تن تنن باشم

چو یار ذوفنون من زند پرده جنون من

خدا داند دگر کس نی که آن دم در چه فن باشم

ز کوب غم چه غم دارم که با او پای می کوبم

چه تلخی آیدم چون من بر شیرین ذقن باشم

چو بیش از صد جهان دارم چرا در یک جهان باشم

چو پخته شد کباب من چرا در بابزن باشم

کبوترباز عشقش را کبوتر بود جان من

چو برج خویش را دیدم چرا اندر بدن باشم

گهی با خویش در جنگم گهی بی‌خویشم و دنگم

چو آمد یار گلرنگم چرا با این سه فن باشم

چو در گرمابه عشقش حجابی نیست جان‌ها را

نیم من نقش گرمابه چرا در جامه کن باشم

خمش کن ای دل گویا که من آواره خواهم شد

وطن آتش گرفت از تو چگونه در وطن باشم

اگر من در وطن باشم وگر بیرون ز تن باشم

ز تاب شمس تبریزی سهیل اندر یمن باشم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۴۳۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سنایی

چو آمد روی بر رویم که باشم من که من باشم

که آنگه خوش بود با من که من بی‌خویشتن باشم

من آنگه خود کسی باشم که در میدان حکم او

نه دل باشم نه جان باشم نه سر باشم نه تن باشم

چه جای سرکشی باشد ز حکم او که در رویش

[...]

نجم‌الدین رازی

چو آمدم روی مهرویم که باشم من باشم

که آنگه خوش بوم با او که من بی خویشتن باشم

مرا گرمایه‌ای بینی بدان کان مایه او باشد

برو گر سایه‌ای بینی بدان کان سایه من باشم

مولانا

چو آمد روی مه رویم که باشم من که من باشم

چو هر خاری از او گل شد چرا من یاسمن باشم

چو هر سنگی عسل گردد چرا مومی کند مومی

همه اجسام چون جان شد چرا استیزه تن باشم

یقین هر چشم جو گردد چو آن آب روان آمد

[...]

جامی

نیاساید کس از افغان من جایی که من باشم

همان بهتر که هم خود همنشین خویشتن باشم

دهم تسکین خود هر شب که فردا بینمش در ره

ولی آن سنگدل ناید بدان راهی که من باشم

مرا بربود ذوق گفت و گوی آن پری زانسان

[...]

هلالی جغتایی

مگو افسانه مجنون، چو من در انجمن باشم

ازو، باری، چرا گوید کسی؟ جایی که من باشم

کسی افسانه درد مرا جز من نمی داند

از آن دایم من دیوانه با خود در سخن باشم

رو، ای زاهد، که من کاری ندارم غیر می خوردن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه