گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷۰

 

به دل مژگان آن ناآشنا پنهان نمی ماند

که خاری گر خلد در دست و پا پنهان نمی ماند

برو ای ساده دل این پنبه را بر داغ دیگر نه

درین ابر تنک خورشید ما پنهان نمی ماند

چو آب از لعل و چون رنگ از رخ یاقوت می تابد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷۱

 

دهان تنگ آن شیرین پسر پنهان نمی ماند

ندارد گرچه اصلی این خبر پنهان نمی ماند

مگر عریان شود، ورنه چو گل صد جامه گر پوشد

صفای پیکر آن سیمبر پنهان نمی ماند

فروغ عشق از سیمای عاشق می شود پیدا

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷۲

 

سر شوریده را فکر سرانجامی نمی ماند

چو عشق آمد دگر اندیشه خامی نمی ماند

همین راهی که از دوری نمایان نیست پایانش

اگر از خود قدم بیرون نهی گامی نمی ماند

چه آسوده است از دل واپسی جان سبکروحش

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷۳

 

زآتش گل به اعجاز رخ نیکو برویاند

گل از آتش به سحر نرگس جادو برویاند

سپند از آتش و خال از رخ و از دل سویدا را

اگر خواهد به حکم گوشه ابرو برویاند

به دست کوته ما ای تغافل پیشه رحمی کن

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷۴

 

حباب و موج را هر کس که از دریا جدا بیند

زخط و خال کثرت چهره وحدت کجا بیند؟

شکست از گردش گردون به پاکان می رسد افزون

که گندم پاک چون گردید رنج آسیا بیند

نگردد مرگ سنگ راه جویای سعادت را

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷۵

 

رخ بهبود کار خویش آن غافل چسان بیند؟

که بردارد زیوسف چشم و راه کاروان بیند

چراغ پرده در را پیش پا تاریک می باشد

نبیند عیب خود هر کس که عیب دیگران بیند

چه آسوده است از اندیشه باد خزان، برگی

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷۶

 

همین سرگشتگی چشم حریص از مال می بیند

چه آسایش زخرمن دیده غربال می بیند؟

جهان چون چشم سوزن می شود در چشم کوته بین

اگر کوتاهیی در رشته آمال می بیند

اجل بار گرانباران دنیا را سبک سازد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷۷

 

کسی کز عقل وحشی شد چون مجنون بد نمی بیند

زخود رم کرده آزاری زدام و دد نمی بیند

سبکروحی که شد سرگرم سیر عالم بالا

سرش چون شمع اگر در زیر پا افتد نمی بیند

درین عبرت سرا سالک ره باریک عقبی را

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷۸

 

زحیرت عاشق از نظاره اغیار گل چیند

که بلبل مست چون شد از در و دیوار گل چیند

به سیر باغ و بستان احتیاجی نیست عاشق را

که هم از کار خود فرهاد شیرین کار گل چیند

تماشای رخش در دستها نگذاشت گیرایی

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷۹

 

زسنگ کودکان از پا دل دیوانه ننشیند

به حرف سخت از جوش خود این میخانه ننشیند

نگردد تا تهی از سنگ جیب و دامن طفلان

به دامان بیابان گرد این دیوانه ننشیند

نسازد خاک خامش آتش ما بیقراران را

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸۰

 

زخون دل شراب، از پاره دل کن کباب خود

مبر در پیش هر بی آبرو زنهار آب خود

کف آبی به دست خویش تا ممکن بود خوردن

غبارآلوده منت مکن از کوزه آب خود

اگر داری به زیر خاک چشم خواب آسایش

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸۱

 

تو از نام بلند ای نوجوان بردار کام خود

که پیران می کنند از قامت خم حلقه نام خود

زفیض راستی از محتسب بر خود نمی لرزم

به کوه قاف دارم پشت از سنگ تمام خود

گر از بیطاقتی خود قاصد پیغام خود گردم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸۲

 

کسی تا کی خورد چون شمع رزق از استخوان خود؟

به دندان گیرد از افسوس هر ساعت زبان خود

به هر جانب که رو می آورم خود را نمی یابم

چه ساعت بود، حیرانم، زکف دادم عنان خود

مرا چون مهر اگر دور فلک فرمانروا سازد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸۳

 

به بی برگی قناعت می کنم تا نوبهار آید

به زخم خار دارم صبر تا گل در کنار آید

گلی نشکفت بر رخسارم از میخانه پردازی

مگر در خون خود غلطم که رنگم برقرار آید

سرشک تلخ من آن روز نقل انجمن گردد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸۴

 

به همت کشتی تن را شکستم تا چه پیش آید

درین دریای بی پایان نشستم تا چه پیش آید

یکی صد شد زتسبیح ریایی عقده کارم

کمر در خدمت زنار بستم تا چه پیش آید

زبیتابی گره نگشود از کار سپند من

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸۵

 

نه چندان است شوق من که از دل بر زبان آید

چسان دریای بی پایان به جوی ناودان آید؟

سبکباری پر و بال است جویای سلامت را

که از دریا خس و خاشاک آسان بر کران آید

نگردد سخت جانیها سپر تیر حوادث را

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸۶

 

کجا از هر مقلد کار ارباب بیان آید؟

نیاید از ده انگشت آنچه تنها از زبان آید

کند مغلوب شیطان را به همت نفس صاحبدل

که سگ بر گرگ مستولی به امداد شبان آید

کمانداری به ابروی سبکدست تو می زیبد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸۷

 

به مهر و مه کجا از مغز ما سودا برون آید؟

می روشن مگر از مشرق مینا برون آید

به چشم تنگ، سوزن رشته را هموار می سازد

سخن باریک گردد تا از ان لبها برون آید

چسان دزدیده بینم روی او، کز شوق دیدارش

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸۸

 

کجا آسان زقید جسم پای دل برون آید؟

نپوسد دانه تا در خاک کی از گل برون آید؟

عجب رسمی است در دریای بی پایان نومیدی

که هر کس دل به دریا کرد از ساحل برون آید

گرفتم سهل کار عشقبازی را، ندانستم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸۹

 

به امید چه از تن غافلان را جان برون آید؟

به کشتن می رود چون خونی از زندان برون آید

زمشرق می شود هر اختری در وقت خود طالع

رسد چون نوبت نان طفل را دندان برون آید

مخور زنهار روی دست این دریانوردان را

[...]

صائب تبریزی
 
 
۱
۱۶۴
۱۶۵
۱۶۶
۱۶۷
۱۶۸
۳۴۸
sunny dark_mode