گنجور

 
صائب تبریزی

کیم من تا سلیمان میهمان خوان من باشد؟

دل خود می خورد موری اگر مهمان من باشد

من و همصحبتی در خلد با زاهد، معاذالله

که در هر جا گرانجانی بود زندان من باشد

گر از دست تهی آتش بر آرم چون چنار از خود

از ان خوشتر که چشمی در پی سامان من باشد

اگر مستلزم خواری شود همت نمی خواهم

چرا آزاده ای شرمنده احسان من باشد؟

به مقصد می رسانم بی کشاکش راست کیشان را

کمان چرخ اگر در قبضه فرمان من باشد

درین کاشانه شش گوشه من آن شهد بی نیشم

که عیش مردمان شیرین زکسر شان من باشد

که دارد تاب آمیزش، که شادی مرگ می گردم

خیال وصل او در خواب اگر مهمان من باشد

ندارد غنچه دلگیر من سامان خندیدن

اگر از زعفران خار و خس بستان من باشد

من از اندیشه ترتیب دیوان فارغم صائب

که لوح سینه روشندلان دیوان من باشد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد

مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد

به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان

که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد

اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه