گنجور

 
صائب تبریزی

مرا دوری به جای خویش با آن سیمتن باشد

اگر صد سال چون آیینه در آغوش من باشد

ندارد عاشق خورشید در آغوش گل راحت

که شبنم خون خود را می خورد تا در چمن باشد

کیم من تا زنم در دامن گل دست گستاخی؟

مرا این بس که خاری زین چمن در پای من باشد

بپوشد چشم اگر بی پرده بیند ماه کنعان را

عزیزی را که از یوسف نظر بر پیرهن باشد

زشور عشق دلگیری ندارد جان مشتاقان

چه زین خوشتر که ماهی را کف دریا کفن باشد؟

نسازد نور یکتایی دو دل پروانه ما را

اگرچه صد هزاران شمع در یک انجمن باشد

مشو قانع به تحسین زبان از مستمع صائب

که دل برخاستن از جای، تحسین سخن باشد