گنجور

 
صائب تبریزی

لب نو خط جانان دور باش بوالهوس باشد

که شکر در دل شب ایمن از جوش مگس باشد

قیامت می کند در سایه زلف سیه خالش

جگردارست هر دزدی که همدست عسس باشد

فزاید با ضعیفان چرب نرمی شادمانی را

که گل خندان بود تا در میان خار و خس باشد

چه حاصل از تماشای گلستان عندلیبی را

که باغ دلگشا چاک گریبان قفس باشد

مبند از ناله لب تا دامن منزل به دست آری

که ره خوابیده گردد کاروان چون بی جرس باشد

اگر گفتار خود سنجیده می خواهی تامل کن

که گوهر روزی غواص از پاس نفس باشد

به قدر پختگی بر خویش می لرزند آگاهان

ندارد بیم افتادن ثمر چون نیمرس باشد

خیالات غریب من زغربت بر نمی آید

که سرگشته است فریادی که بی فریادرس باشد

ندارد نفس با طول امل آسودگی صائب

زپیچ و تاب فارغ نیست تا سگ در مرس باشد