گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

به آب توبه فرو شستم آتش صهبا

ز توبه تازه شدم چون گل از نسیم صبا

اسف همی خورم و غصه می کشم شب و روز

که کرده ام به خطا روزگار عمر هبا

نه یک زمان بده ام بی مشقت غربت

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

چو عکس لعل تو بر دیده بگذرد ما را

خیال خال تو در حالت آورد ما را

کرامت می لعلت به معجزات خیال

نکرده چاشنیی هوش می برد ما را

مگر به صیقل جام وصال ساقی عهد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

به سرنمی شود از روی شاهدان ما را

نشاط و خوش دلی و عشرت و تماشا را

غلام سیم برانم که وقت دل بردن

به لطف در سخن آرند سنگ خارا را

به راستی که قبا بستن و خرامیدن

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

چنان به روی خود آشفته کرده ای ما را

که گل بنانِ چمن بلبلانِ شیدا را

قیامتی دگرآخر به فتنه برمفزای

مکن به سرمه سیه چشمِ شوخِ شهلا را

مبند زیور و زر بر چو سیم گردن و گوش

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

مگر حبیب کند چاره عن قریب مرا

در این مرض چه مداوا کند طبیب مرا

حیات محض شود موت تلخ در حلقم

ز نوش داروی لب گر کند نصیب مرا

اگر نظر کند از جنبش صبا جانی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

برفت و بر سر آتش نشاند یار مرا

به پای حادثه افکند روزگار مرا

گر آشکار کند آب دیده راز دلم

میان آتش سوزان چه اختیار مرا

چنان نکرد کمند بلای عشقم صید

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

خوشا مطالعه کردن جمالِ بستان را

به موسمی که صبا تازه می کند جان را

میانِ باغ خرامان گرفته دست به دست

نگارِ سیب زنخدانِ نار پستان را

قدح به دور بگردان دمادم ای ساقی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

به زیر طاق دو ابرو ساحرند او را

که کرده اند مسخر عموم اردو را

مرا به خیره ملامت چی می کند بد گوی

چگونه دوست ندارند روی نیکو را

به سیل دیده ی من بنگرید اگر خواهید

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

مگر صبا برساند سلام یارو را

وگرنه با که بگویم حکایت او را

چو اعتماد نمانده ست جهل باشد اگر

محل راز کنم دوستان بد گو را

نه یار با من و نه دل چگونه بی دل و یار

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

اگر تو تازه کنی با من آشنایی را

بر افکنی ز جهان رسم بی وفایی را

ز راه مرحمت آن دم که از وفا گویی

بسوز همچو دلم برقع جدایی را

اگر چراغ نباشد شبِ وصال چه غم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

خنک دلی که زمام رضا دهد به قضا

چو روزگار نگردد ز اقتضای رضا

به نوکِ کلک ازل هر چه بودنیست نگاشت

قضای کن فیکون بر صحیفة مبدا

نشان معرفتِ مرد صادق آن باشد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

 

مرا دلی ست ز تیمار بی دلی در وا

معلق است به مویی چو ذره ای ز هوا

چو ذره مضطربم در هوای خورشیدی

که زیر سایة زلفش خرد کند مأوا

هلاک می شوم از دست و پای مال فراق

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۰

 

گذشت بر سرم از دست دل قیامت‌ها

کشیدم از کس و ناکس بسی ملامت‌ها

علم شدم به علامات عشق در عالم

بلی به روز قیامت بود علامت‌ها

غلام عشقم و الحمدلله از سر صدق

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۱

 

مکن ملامتم ای شیخ اگر چه نیست ادب

صلاح و زهد و ورع لطف کن ز من مطلب

حلال خواره چو من نیست دیگری در عصر

به روی دوست از آن می خورم شراب عنب

عجب نباشد اگر بر من اعتراض کنند

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۲

 

مرا چو وصل تو تشریف بار داد امشب

بیار باده و گوهر هرچه باد امشب

کمند زلف تو وجام باده هر دو به کف

رقیب را چه بماند به دست ، باد امشب

مگر زمانه ببخشود بر من مسکین

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۴

 

چو عشق پرده بر افکند و عقل شد محبوب

چه باک که از آن به دیوانگی شدم منسوب

به عشق پرتو خورشید عشق می جویم

وگرنه عقل چه بیند به دیده ی معیوب

قدم چو باز نگیرم همه به دست آرم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۵

 

قیامت است سفر کردن از دیار حبیب

مرا همیشه قضا را قیامت است نصیب

به ناز خفته چه داند که دردمند فراق

به شب چه می گذراند علی الخصوص غریب

به قهر می روم و نیست آن مجال که باز

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۴

 

گرم زمانه دهد از بلای عشق نجات

در فضول نکوبم دگر به هیچ اوقات

ولی نجاتِ من از عشق کی شود ممکن

گر آسمان چو زمین باز استد از حرکات

مرا نجات بود گر دهد ضلالت نور

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲

 

مبصّری که تواند خس از گهر بشناخت

به عشق عشق و خرد را ز یک دگر بشناخت

سفر به عشق توان کرد مرد عاشق را

خرد به کار نیاید چو این‌قدر بشناخت

دلیل عاشق عشق است و عقل پندارد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳

 

چه باشد ار دهدم روزگار چندان بخت

که روی دوست ببینم، دریغ کو آن بخت

گذشت عمر و برون نامد از وبال اختر

فرو شدیم به درد و نکرد درمان بخت

به سوز ناله و فریاد من نشد بیدار

[...]

حکیم نزاری
 
 
۱
۲
۳
۱۵
sunny dark_mode