مبصّری که تواند خس از گهر بشناخت
به عشق عشق و خرد را ز یک دگر بشناخت
سفر به عشق توان کرد مرد عاشق را
خرد به کار نیاید چو اینقدر بشناخت
دلیل عاشق عشق است و عقل پندارد
که او طریق صواب از ره خطر بشناخت
تو را به عشق تو بشناختم به عشق، آری
گمان مبر که مگر عقل مختصر بشناخت
ولی به دیدهٔ جان دیده بودمت اول
چو باز دیدمت اینجا دل آن نظر بشناخت
دلی که با همه عالم برابرت نکند
به هجر قیمت وصل تو بیشتر بشناخت
کسی که طعم کبست و مذاق مَقَل چشید
حلاوت عسل و لذّت شکر بشناخت
نزاریی که نداند شناخت پا از سر
به روزِ عقل چو دیوانه شد مگر بشناخت
نه همچنان سخن ناشناخت میگوید
کجا ز هوش درآمد که پا ز سر بشناخت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.