گنجور

 
حکیم نزاری

گذشت بر سرم از دست دل قیامت‌ها

کشیدم از کس و ناکس بسی ملامت‌ها

علم شدم به علامات عشق در عالم

بلی به روز قیامت بود علامت‌ها

غلام عشقم و الحمدلله از سر صدق

بر آستان وفا کرده‌ام اقامت‌ها

محبت است و ارادت نه جبر و نه تکلیف

ز دل به رغبت خاطر کشم غرامت‌ها

مرا به زهد و صلاح و وَرَع مکن دعوت

بلای عشق به است از چنین سلامت‌ها

همین نه بس که نبایست خوردنم باری

ز عمر رفته چو افسردگان ندامت‌ها

نزاریا ز زمان گذشته بیش ملاف

بر اولیا نتوان بست از این کرامت‌ها

به صور عشق فرودم دمی چو زنده‌دلان

که در زمانه برانگیختی قیامت‌ها