گنجور

 
حکیم نزاری

چو عشق پرده بر افکند و عقل شد محبوب

چه باک که از آن به دیوانگی شدم منسوب

به عشق پرتو خورشید عشق می جویم

وگرنه عقل چه بیند به دیده ی معیوب

قدم چو باز نگیرم همه به دست آرم

علی الخصوص چنین طالب و چنان مطلوب

به صدق دشمن جانیم و در نمی گنجد

محبت دگری با محبت محبوب

هزار سلسله بر هم شکسته ام آخر

که راست طاقت چندین شکایت از رخ خوب

فراق لیلی و بی صبری من مجنون

نسیم یوسف و خرسندی دل یعقوب

نزاریی که به دیوانگی سمر باشد

از او محال بود صابری هم از ایوب