گنجور

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

اگر بعرش کشد دوست فرش ایوان را

ز دست دل نتواند کشید دامان را

بروی یار که پنهان و آشکار من اوست

که اوست نیک نگر آشکار و پنهان را

مرا دو دیده بدامان ز درد عشق بریخت

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

بدرس دل سر زانوی ماست مکتب ما

دلست همنفس روز و همدم شب ما

حکایت سر زلف تو ذکر دایم دل

فسانه غم عشق تو درس مکتب ما

بود پدید که خورشید راست آینه آب

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

 

گذشت درگه شاهی ز آسمان سرما

که خاک درگه درویش تست افسر ما

زند کبوتر ما در هوای بام تو پر

شکار نسر حقیقت کند کبوتر ما

کمند زلف ترا در خورست گردن شیر

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

بغیر خاک سر کوی دل پناهی نیست

بجز گدای در فقر پادشاهی نیست

مراست سلطنت فقر با کلاه نمد

ازین نمد بسر پادشه کلاهی نیست

جلال بین که سر آفتاب را زین سیر

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

سر ملک ز جلالت بر استانه ماست

که امشب آن ملک ملک جان بخانه ماست

سرود ماست که بر آسمان فکنده بساط

نشاط چرخ ز بانگ دف و چغانه ماست

تمام کون و مکان هست جام صبح ازل

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

رسید دست من از عشق دل بدولت دوست

که این خرابه بی حد و وصف خانه اوست

بران بدم که نگنجم بپوست در غم مغز

غم تو آمد و ما را نه مغز ماند و نه پوست

بباغ دل بهوای طلوع طلعت یار

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

کدام شه که گدای در سرای تو نیست

چگونه شاه تواند شد ار گدای تو نیست

چو خاک پای تو گشتند سر شدند سران

سری چگونه کند سر که خاکپای تو نیست

اگر بعرش پرد مرغ آشیان گلست

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

اگر ندیدی دریا که جای اندر جوست

بمن نگر که دلم جوی آب رحمت اوست

کدام جوی دل بینهایتم دریاست

کدام دریا دریای بی بدایت دوست

کدام دوست همان کز هوای جام فناش

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

دو چشم او که ندانم فرشته یا که پریست

بخواب رفت و مرا در بدن تب سهریست

ستاره کس به ندیدست و آفتاب بهم

بر آفتاب رخش لب ستاره سحریست

اگر ستاره نبیند که گونه مه من

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

دلی که زیر پر باز زلف دلبر نیست

اگر بساعد شاهست باز کش پر نیست

سری که نیست گدایان عشق را در پای

بپای زن که گر از پادشه بود سر نیست

گمانم از نظر آفتاب بی خبرست

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

نشین بچشم من از خاک رهگذر ایدوست

تو سرو نازی و ماء/وای سر و بر لب جوست

بخاک عشق نهم سر که پای خویش دران

بهر طرف که نهم راه دیگریست بدوست

چنان گرفته رگ و پوستم تجلی عشق

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

کسی که بنده عشقست جاه را چه کند

مقیم خلوت خورشید ماه را چه کند

نشسته بر سر خاکست و چرخ زیر قدم

گدای میکده اورنگ شاه را چه کند

کشد سر ار فکند عرش سایه بر سر او

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

مرا دلی‌ست که جان را به سر چه‌ها آورد

دهم بباد که پیغام آشنا آورد

هزار عقده بدل داشتم تمام گشود

که بوی زلف تو باد گره گشا آورد

چه طعنه ها که بادراک و هوش چرخ زدیم

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

جهان و هر چه درو هست پیش مردم راد

بود بساط سلیمان که هست در کف باد

جم و قباد توئی باش خاک اهل نظر

که خاک اهل نظر افسر جمست و قباد

شدست دانش و دادای ملک تو آب و گلی

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

 

سحر ز هاتف غیبم بگوش هوش رسید

که آفتاب حقیقت ز پرده گشت پدید

ز پشت پرده غیب آفتاب طلعت دوست

دمید و پرده پندار نه سپهر درید

نوید جلوه خورشید عشق داد سروش

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

 

برفت هر که در اینخانه بود و یار بماند

هزار نقش زدودیم تا نگار بماند

دل مرا بکنار اختیار کرد و بچرخ

نماند و آرزوی چرخ در کنار بماند

گذشت هر چه ز هر خار زخم دید گلم

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰

 

خوش آن گروه که شوریده شراب شدند

شدند در پی آبادی و خراب شدند

فدای همت دُردی‌کشان که هستی خویش

تمام داده کشیدند درد و ناب شدند

کشید دردی جام طلب بطفلی و پیر

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵

 

مرا که رسته‌ام از گل بهار کی داند

مرا که جسته‌ام از خار خار کی داند

کسی که دیده به اغیار بست و یار ندید

اگر نظاره کند روی یار کی داند

بشور زار جمادی که شد مجاور خس

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷

 

خط غبار تو بر روی چون تجلی طور

به درس عشق تو تفسیر کرده آیه نور

خراب کرد غم عشق خانه تن من

دل خراب من از این خرابه شد معمور

خرابه تن من بود دار غم آباد

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

 

ببوستان دلم رست سرو قامت عشق

قیام کرد درین بوستان قیامت عشق

ز عشق بی خبرست آنکه نیست عین بقا

بقاست بعد فنای خودی علامت عشق

رسید قطر و محیط دوائر فلکی

[...]

صفای اصفهانی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode