گنجور

 
صفای اصفهانی

گذشت درگه شاهی ز آسمان سرما

که خاک درگه درویش تست افسر ما

زند کبوتر ما در هوای بام تو پر

شکار نسر حقیقت کند کبوتر ما

کمند زلف ترا در خورست گردن شیر

که تاب داده ئی از بهر صید لاغر ما

بظل رایت خورشید آسمان وجود

طلوع کرد ز شرق شهود اختر ما

ستاره ایم نه بل شاهباز دست شهیم

که آفتاب بود زیر سایه پر ما

نهفته در ظلمات تنست آب حیوه

بسینه است دل آئینه سکندر ما

بدور نقطه دل چنبریم دایره وار

بدان احاطه که چرخست زیر چنبر ما

شدیم بنده سلطان فقر و از افراد

ممالک ملک وملک شد مسخر ما

کتاب جمع وجودیم ما بمدرس خود

که هر چه هست بود آیت مفسر ما

مس نواقص امکان زر وجوب شود

شود چو طرح بر او گرد کیمیاگر ما

صفای گوشه نشینیم و هست روشن تر

ز آفتاب فلک طینت منور ما

نگاهبان سرو گنج و افسر و ملکیم

که شاهوارتر از گوهرست گوهر ما

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کلیم

بغیر خانه زنجیر و دیده تر ما

کدام خانه که ویران نگشت بر سر ما

بحیرتم که خبر چون بسنگ حادثه رفت

که صلح کرد می مدعا بساغر ما

زگرمی تب ما تا شود طبیب آگه

[...]

طغرای مشهدی

ز بهر نامه بری تا به بام دلبر ما

هزار چرخ زند از شعف کبوتر ما

برای روز بد خود چه سان ذخیره کنیم

که همچو گل ز کف دست می پرد زر ما

سیدای نسفی

ز خون دل شده رنگین دو دیده تر ما

بهار لاله ما گل کند ز ساغر ما

چرا چو شمع به بالین ما نمی آیی

ز انتظاریی بی حد سفید شد سر ما

گذشت عمر و دل ما به آرزو نرسید

[...]

جویای تبریزی

مگر به سعی توان دید جسم لاغر ما

یک استخوان چو هلال است پای تا سر ما

همیشه سایهٔ عشق تو بود بر سر ما

چکیدهٔ جگر آتش است گوهر ما

نوید وصل ترا احتیاج قاصد نیست

[...]

سحاب اصفهانی

چه منتی پر و بال شکسته بر سر ما

نهاد بهر رهائی گشود چون پر ما

به هر کس از تر و خشک جهان رسد فیضی

نصیب ما لب خشک است و دیده ی تر ما

هزار جان گرامی به راه او شد خاک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه