گنجور

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

ما به دست یار دادیم اختیار خویش را

حاصلی زین به ندانستیم کار خویش را

بر امید آن که روزی کار ما گیرد قرار

سال‌ها کردیم ضایع روزگار خویش را

ریختی خون دلم شکرانه بر جان من است

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

داشتم روزی نگاری یاد می‌آید مرا

هر زمان از یاد او فریاد می‌آید مرا

مجمع اصحاب و وصل یار و ایام شباب

همچو برق تیزرو با یاد می‌آید مرا

هر دو چشم اشک‌ریزم در فراق دوستان

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

روی ترکم بین مکن نسبت به خوبی ماه را

ترک من در خیل دارد همچو مه پنجاه را

دامن خرگه براندازد به شب‌ها تا مگر

گم‌رهی در منزل او باز یابد راه را

رهنمایان فلک با شب‌روان ره گم کنند

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

منتظر باشند شب‌ها عاشقان ناکرده خواب

تا برآید بامداد از شرق کویت آفتاب

آفتابی می‌کند از مشرق رویت طلوع

کز شعاع آن نیارد چشمهٔ خورشید تاب

پرتو روی تو نگذارد که بینم صورتت

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

بار دل بر تن نهادن کار ارباب دل است

این که عیسی بار خر بر دوش گیرد مشکل است

ای عزیزان رهرو راه دلارام است دل

چون سبک‌بار است پیش از کاروان در منزل است

مرغ عرشی آرزوی آشیان دارد ولی

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

یار ما محمل‌نشین و ساربان مستعجل است

چون روان گردم که زاب دیده پایم در گل است

می‌رود من در پیَش فریاد می‌دارم ولیک

همچو آواز جرس فریاد ما بی‌حاصل است

رو به هر جانب که آرد قبلۀ جان‌ها شود

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۵

 

روی زیبا چون تماشا را به گلزار آورد

شاخ گل را شرم بادا گر گلی بار آورد

گر صبا از زلف او بویی به سوی چین برد

مشک را در نافۀ آهو به ز نهار آورد

کار، بوی زلف او دارد که هنگام صبوح

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

 

دردمندان را ز بوی دوست درمان می‌رسد

مژدۀ فرزند پیش پیر کنعان می‌رسد

یوسف کنعانی از زندان همی‌یابد خلاص

خاتم دولت به انگشت سلیمان می‌رسد

خضر را نور الهی رهنمایی می‌کند

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

 

ماه‌رویان زلف مشکین را پریشان کرده‌اند

عاشقان دنیی و دین در کار ایشان کرده‌اند

نور صبح از پرده شب آشکارا می‌شود

گر چه عارض را به زیر زلف پنهان کرده‌اند

شاهدان در شهر عرض صورت خود داده‌اند

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

 

عاقلان از غافلان اسرار خود پوشیده‌اند

آب حیوان در میان تیرگی نوشیده‌اند

رنگ حرص وشهوت از آیینه دل برده‌اند

تا در آن آیینه عکس روی دلبر دیده‌اند

جان خود در زلف کافرکیش جانان بسته‌اند

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۷۸

 

زلف ترک من صبا هردم مشوش می‌کند

تا دماغ عاشقان از بوی آن خوش می‌کند

با زمین مرده ابر نوبهاری کی کند

آنچه با من بوی زلف یار سرکش می‌کند

از لطافت ترک من گویی که هست آب حیات

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۸۶

 

زینهار ای دل گرت با عشق پیوندی بود

غیرتت باید که بر پای هوا بندی بود

حسن روزافزون طلب، جاوید با وی عشق باز

حسن خوبان مجازی تازه یک چندی بود

اهل دل را گر بود میلی به صورت‌های خوب

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱

 

دل به کنج عافیت چون پای در دامان کشید

حلقه زلف تواش در حلقه رندان کشید

بی‌نوایی ره به سوی گنج سلطان باز یافت

تشنه‌ای جان را به سوی چشمهٔ حیوان کشید

گرچه زحمت یافت دل باری مراهم راحتی‌ست

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲

 

نفس کافر کیش را عشق تو در ایمان کشید

دیو را حکم سلیمان باز در فرمان کشید

در میان ظلمت آب زندگانی جست خضر

نور توفیقش به سوی چشمهٔ حیوان کشید

آرزوی آب شیرین بافت در دریا صدف

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

دوش با من لطفکی آغاز کرد آن دلبرک

کاب حیوان می‌چکانید از لب چون شکرک

گفت اگر بوس و کناری داری از من آرزو

در میان نه تا به جای آرد به جان این چاکرک

گفتمش زان عارض چون لاله‌ام یک بوسه بخش

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱

 

چشم خود را دوست می‌دارم که رویش دیده‌ام

عاشقم بر گوش خود کآواز او بشنیده‌ام

ای حریفان من در این مذهب نه امروز آمدم

عشق او در مجلس روحانیان ورزیده‌ام

چون سماع عاشقانش گرم شد روز الست

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

پیش یاران امشبی ناخوانده مهمان آمدم

عاشقان تشنه لب را آب حیوان آمدم

مجلس این قوم را از رنگ و بویی چاره نیست

با رخ گلگون و زلف عنبرافشان آمدم

صورت جانم که هر چشمی نبیند روی من

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

این منم در صحبت جانان که جان می‌پرورم

گر به خوابش دیدمی هرگز نگشتی باورم

دیده می‌مالم که نقش دوست است این یا خیال

صورتش تا بیش می‌بینم در او حیران‌ترم

سال‌ها خون خورده‌ام در انتظار وعده‌ای

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹

 

نوبهار و بوی زلف یار و انفاس نسیم

اهل دل را می‌دهد پیغام جنات نعیم

صبح سر بر زد ز مشرق باده پیش آر ای ندیم

یک زمانم بی‌خبر کن تاکی از امید و بیم

مرغ گویا گشت مطرب گو نوایی خوش بزن

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰

 

ما به بوی زلف یار مهربان آسوده‌ایم

گر نباشد مشک و عنبر در جهان آسوده‌ایم

چون به خلوت با خیالش عشق بازی می‌کنیم

از گلستان فارغیم از بوستان آسوده‌ایم

تا خیال قامتش در دیدهٔ گریان ماست

[...]

همام تبریزی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode