گنجور

 
همام تبریزی

دل به کنج عافیت چون پای در دامان کشید

حلقه زلف تواش در حلقه رندان کشید

بی‌نوایی ره به سوی گنج سلطان باز یافت

تشنه‌ای جان را به سوی چشمهٔ حیوان کشید

گرچه زحمت یافت دل باری مراهم راحتی‌ست

کاخر آن رنج از برای آن لب و دندان کشید

تا خرامان دیده‌ام بالای چون سرو تو را

کافرم گر دیگرم خاطر به سروستان کشید

چون نظر کردم به ابرویت مرا چشم تو گفت

با چنین بازو کمان نیکوان نتوان کشید

از برای چشم نرگس هر سحر باد صبا

خاک پایش را به سر برداشت در بستان کشید

باد چون بگذشت بر زلف پر از چین تو گفت

مشک می‌باید از این کشور به ترکستان کشید

در جهان دانی که داند اندکی حال همام

وان که جانم ز اشتیاق خدمت جانان کشید

عاجزی سرگشته‌ای داند که در راه حجاز

تشنگی‌ها از هوای گرم تابستان کشید