گنجور

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۴۱ - حکایت زلیخا که بر همه اطراف منزل خود تصویر جمال خود کرد تا یوسف به هر طرف نگرد صورت وی بیند به وی میل کند

 

بین زلیخا را که جان پر امید

ساخت کاخی چون دل صوفی سفید

هیچ نقش و هیچ رنگی نی در او

چون رخ آیینه زنگی نی در او

نقشبندی خواست آنگه چیره دست

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۴۲ - تأثیر کردن حیله های ابسال در سلامان و مایل شدن به سوی وی

 

چون سلامان با همه حلم و وقار

کرد در وی عشوهٔ ابسال کار،

در دل از مژگان او، خارش خلید

وز کمند زلف او، مارش گزید

ز ابروانش طاقت او گشت طاق

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۴۳ - حکایت آن زاغ بر لب دریای شور که حواصل وی را آب شیرین می داد اما وی را آن قبول نیفتاد

 

بود همچون بوم زاغی روز کور

جا گرفته بر لب دریای شور

بودی از دریای شور آبشخورش

دادی آن شورابه طعم شکرش

از قضا مرغی حواصل نام او

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۴۴ - رفتن ابسال به خلوت پیش سلامان و تمتع یافتن ایشان از صحبت یکدیگر

 

چون سلامان مایل ابسال شد

طالع ابسال فرخ فال شد

یافت آن مهر قدیم او نوی

شد بدو پیوند امیدش قوی

فرصتی می جست تا بیگاه و گاه

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۴۵ - بیدار شدن سلامان از خواب شب و طلب داشتن ابسال را به مجلس طرب

 

صبحدم کین شاهد مشکین نقاب

بهر خواب آلودگان از زر ناب

میل ها زین طاق زنگاری کشید

دیده ها را کحل بیداری کشید

خاست شهزاده ز بستر کامیاب

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۴۷ - آگاه شدن حکیم و پادشاه از حال سلامان و ابسال و سرزنش کردن سلامان را و تنگ شدن احوال بر او

 

چون سلامان شد حریف ابسال را

صرف وصلش کرد ماه و سال را

باز ماند از خدمت شاه و حکیم

هر دو را شد دل ز هجر او دو نیم

چون ز حال او خبر جستند باز

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۴۸ - نصیحت کردن پادشان سلامان را

 

شاه با وی گفت کای جان پدر

شمع بزم افروز ایوان پدر

دیده اقبال من روشن به توست

عرصه آمال من گلشن به توست

سالها چون غنچه دل خون کرده ام

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۴۹ - اشارت به خونریزی شیرویه خسرو را و نامبارکی آن بر وی

 

غرقه خون چون خسرو از شیرویه خفت

نکته ای خوش در حق شیرویه گفت

که بدان شاخی که آب از اصل خورد

سر کشید از آب و قصد اصل کرد

اصل را چون کند و شد میدان فراخ

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۵۰ - جواب گفتن سلامان پادشاه را

 

چون سلامان آن نصیحت گوش کرد

بحر طبع او ز گوهر جوش کرد

گفت شاها بنده رای توام

خاک پای تخت فرسای توام

هر چه فرمودی به جان کردم قبول

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۵۱ - حکایت روباه و روباه بچه

 

گفت با روباه بچه مادرش

چون به باغ میوه آمد رهبرش

میوه چندان خور که بتوانی به تگ

رستگاری یافتن ز آسیب سگ

گفت ای مادر چو بینم میوه را

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۵۲ - نصیحت کردن حکیم سلامان را

 

چون شه از پند سلامان شد خموش

شد حکیم اندر نصیحت سخت کوش

گفت کای نوباوه باغ کهن

آخرین نقش بدیع کلک کن

حرفخوان دفتر هفت و چهار

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۵۳ - حکایت خروس و مؤذن

 

با خروس آن تاجدار سرفراز

آن مؤذن گفت در وقت نماز

هیچ دانا وقت نشناسد چو تو

وز فوات وقت نهراسد چو تو

با چنین دانایی ای دستانسرای

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۵۴ - جواب گفتن سلامان حکیم را

 

چون سلامان از حکیم اینها شنید

بوی حکمت بر مشام او وزید

گفت ای جان فلاطون از تو شاد

صد ارسطو زیر فرمان تو باد

عقل ها بودند از آغاز ده

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۵۵ - حکایت پیر روستایی با پسر

 

ساده مردی شد مسافر با پسر

هر دو را بر یک خرک بار سفر

بود پای از محنت ره ریششان

بر سر آن کوهی آمد پیششان

کوهی از بالا بلندی پر شکوه

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۵۶ - تنگ شدن کار بر سلامان از ملالت بسیار شاه و حکیم را گذاشتن و با ابسال راه گریز برداشتن

 

هر کجا از عشق جانی در هم است

محنت اندر محنت و غم در غم است

خاصه عشقی کش ملامت یار شد

گفت و گوی ناصحان بسیار شد

از ملامت سخت گردد کار عشق

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۵۷ - حکایت فراخ بودن زندان تنگ بر زلیخا در مشاهده یوسف علیه السلام

 

یوسف کنعان چو در زندان نشست

بر زلیخا آمد از هجران شکست

خان و مان بر وی چو زندان تنگ شد

سوی زندان هر شبش آهنگ شد

گفت با او فارغی از داغ عشق

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۵۸ - در دریا نشستن سلامان و ابسال و به جزیره خرم رسیدن و در آنجا آرام گرفتن و مقیم شدن

 

چون سلامان هفته ای محمل براند

پندگویان را بر او دستی نماند

از ملامت ایمن و فارغ ز پند

بار خود بر ساحل بحری فکند

دید بحری همچو گردون بی کران

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۵۹ - حکایت گفتن وامق به آن که پرسید مقصود تو از این جست و جوی چیست

 

خورده دانی گفت با وامق به راز

کای ز داغ عشق عذرا در گداز

می بری عمری به سر در جست و جوی

چیست مقصودت ز جست و جو بگوی

گفت مقصود آنکه با عذرا به هم

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۶۰ - آگاه شدن شاه از رفتن سلامان و خبر نایافتن از حال وی و آیینه گیتی نمای را کار فرمودن و حال وی را دانستن

 

شه چو شد آگاه بعد از چند گاه

زان فراق جانگداز عمر کاه

ناله بر گردون رسانیدن گرفت

وز دو دیده خون چکانیدن گرفت

گفت کز هر جا خبر جستند باز

[...]

جامی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۷
sunny dark_mode