گنجور

 
جامی

با خروس آن تاجدار سرفراز

آن مؤذن گفت در وقت نماز

هیچ دانا وقت نشناسد چو تو

وز فوات وقت نهراسد چو تو

با چنین دانایی ای دستانسرای

کنگر عرشت همی بایست جای

ماکیانی چند را کرده گله

چند گردی در ته هر مزبله

گفت بود اول مرا پایه بلند

شهوت نفسم بدین پستی فکند

گر ز نفس و شهوتش بگذشتمی

در ته هر مزبله کی گشتمی

در ریاض قدس محرم بودمی

با خروس عرش همدم بودمی