گنجور

 
جامی

بود همچون بوم زاغی روز کور

جا گرفته بر لب دریای شور

بودی از دریای شور آبشخورش

دادی آن شورابه طعم شکرش

از قضا مرغی حواصل نام او

حوصله سر چشمه انعام او

سایه دولت به فرق او فکند

نامدش شورابه دریا پسند

گفت پیش آی ای ز شوری در گله

کآب شیرینت دهم از حوصله

گفت ترسم کآب شیرین چون چشم

طعم آب شور گردد ناخوشم

زآب شیرین مانم و باشد نفور

طبع من ز آبشخور دریای شور

بر لب دریا نشسته روز و شب

در میان هر دو مانم تشنه لب

به که سازم هم به آب شور خویش

تا نیاید رنج بی آبیم پیش