گنجور

 
جامی

روی در بغداد کرد اعرابیی

در تمنای غنیمت یابیی

بعد چندین روز بار انتظار

بر سر خوان خلیفه یافت بار

پیش او افتاد خالی از گزند

یک طبق پالوده از جلاب قند

چرب و شیرین چون زبان اهل دل

نرم و نازک چون لب هر دل گسل

ایمن از آزار مشتی ژاژخای

چون نهد بر لب نهد بر معده جای

چون دهان از خوردن آن ساخت پاک

با خلیفه گفت دور از ترس و باک

کای تو را بر ذروه افلاک مهد

بستم اکنون با خدای خویش عهد

کاندرین مهمانسرای سبز فام

از برای چاشت یا امید شام

جز سوی خوان تو ننهم گام خویش

تا ازین پالوده گیرم کام خویش

شد خلیفه زان سخن خندان و گفت

ای ز تو پوشیده اسرار نهفت

شاید اینجا بار ندهندت دگر

زحمت آمد شدن چندین مبر

گفت تقصیر از تو باشد آن زمان

نی ز من ای قبله امن و امان

می کنم من صرف وسع خویشتن

چون تو نگذاری چه باشد جرم من