گنجور

 
جامی

شه چو شد آگاه بعد از چند گاه

زان فراق جانگداز عمر کاه

ناله بر گردون رسانیدن گرفت

وز دو دیده خون چکانیدن گرفت

گفت کز هر جا خبر جستند باز

کس نبود آگاه ازان پوشیده راز

داشت شاه آیینه گیتی نمای

پرده ز اسرار همه گیتی گشای

چون دل عارف نبود از وی نهان

هیچ حالی از بد و نیک جهان

گفت کان آیینه را آرند پیش

تا در آن بیند رخ مقصود خویش

چون بر آن آیینه افتادش نظر

یافت از گمگشتگان خود خبر

هر دو را عشرت کنان در بیشه دید

وز غم ایام بی اندیشه دید

با هم از فکر جهان بودند دور

وز همه اهل جهان یکسر نفور

هر یکی شاد از لقای دیگری

هیچشان غم نی برای دیگری

شاه چون جمعیت ایشان بدید

رحمتی آمد بر ایشانش پدید

بی ملامت کردن خاطر خراش

هر چه دانستی ز اسباب معاش

هر سر مویی فرو نگذاشتی

جمله را آنجا مهیا داشتی

ای خوش آن روشندل پاکیزه رای

کآورد شرط مروت را بجای

هر کجا بیند دو همدم را به هم

خورده جام شادی و غم را به هم

جانشان صافی ز زنگ تفرقه

جامشان ایمن ز سنگ تفرقه

اندر آن اقبالشان یاری کند

واندر آن دولت مددگاری کند

نی که از هم بگسلد پیوندشان

وافکند بر رشته جان بندشان

هر چه بر ارباب آفات آمده ست

یکسر از بهر مکافات آمده ست

نیک کن تا نیک پیش آید تو را

بد مکن تا بد نفرساید تو را